پارت 11

409 41 6
                                    

11
اون شب طبق قراری که  با  جیمین داشتم به رستوران رفتیم ..برای اولین بار بدون هیچ دردسری تونستیم با هم غذامونو بخوریم و خوش بگذرونیم ..دفعه های قبل هر بار مشکلی پیش میومد اما این دفعه خدا رو شکر به خوبی گذشت ..
جیمین : نظرت چیه بریم  بازار کناری یکم گردش کنیم و خرت و پرت بخریم ؟
خوشحال گفتم : پایم ..بزن بریم ..
ژست خفنی به خودش گرفت  و گفت : اگه تو پایه ای منم چهار پایتم زن!
از این رفتارش بلند زدم زیرخنده که گفت :  ببین چه دوس پسر کیوتی گیرت اومده ! همش دارم میخندونمت ..برو خدا رو شکر کن ..
_ ایششش ..خب حالا یه بار خندوندیما ..انقدر منت نزار ..
درحال گردش و  وقت گذرونی در بازار بودیم که یکهو برگشتم دیدم جیمین غیبش زده  با ترس همه جا رو چشم انداختم تا پیداش کنم که ناگهان پیداش شد  و دسته گلی رو جلوم گرفت و گفت  : تاداااااا ..
با ترس گفتم : شتتتت ...سکته کردم ..میخوای بکشیم یا سورپرایزم کنی !
قاه قاه خندید  و گفت :   نترس سکته نمیکنی فقط آدرنالین خونت میره بالا ..
چشم غره ای بهش رفتم و دسته گل رو ازش گرفتم و عمیق بوش کردم و گفتم : از کجا میدونستی من عاشق رز قرمزم ؟
_  نمیدونستم همینجوری خریدم ..
_ منو باش چقدر رمانتیک فکر میکردم...
سریع بوسه ای به گونش زدم و خجالت زده  راهمو کشیدم رفتم ..که دنبال راه افتاد و دستمو گرفت و گفت :  چرا در رفتی پس ؟
_ هیچی ..ععع ..گیر نده دیگه ..
شیطون نگاهم کرد  و دستمو کشید و گفت : بدو ..
_ چرا ؟
_ سوال نکن ..فقط بدو
به سرعت به دنبالش دویدم اونقدری که دیگه داشتم به نفس نفس میفتادم ..بالاخره داخل پارک توقف کرد که گفتم : وای کشتیم تو  ..چرا اومدیم اینجا یکهو ..
نفسشو فوت کرد  و گفت : الان بهت میگم !
_ چییی...
ناگهان سرمو گرفت  و لباش رو گذاشت رو لبام و شروع کرد به لب گرفتن ..منکه اولش خشکم زده بود  و هیچ عکس العملی نمیتونستم از خودم نشون بدم  اما کم کم منم شروع به همراهیش کردم اونقدری که نفس هردومون داشت بند میومد ..بالاخره بعد از چند  دقیقه ای بیخیال شد ..
بوسه ای به پیشونیم زد  و گفت : حالا فهمیدی برای چی اومدیم اینجا ؟
_ خیلی شیطونی جیمین ..!!
چشمکی زد  و گفت : تو که شیطون تری ..خودت استارتش رو تو بازار که بودیم زدی !
_ اون بوسه ی تشکر چه ربطی به این ..
نذاشت حرفمو تموم کنم و دوباره لباش رو لبام گذاشت که خودمو عقب کشیدم و گفتم :بسه ..دیگه داری پرو میشی..
بغلم کرد و گفت : رزی ..تو داری دیوونم میکنی ..خیلی میخوامت ..عاشقتم .
منم محکم بغلش کردم و عطرشو عمیق بو کشیدم که باعث شد آرامش زیادی بگیرم و گفتم : منم عاشقتم ..منو ببخش که اون روز تو ژاپن بدون توجه به تو با تارو گشتم..
_ سیسسس ..هیچی در مورد اون روز نگو ..گذشته رو فراموش کن ..منم فراموش کردم ..
موهامو نوازش کرد  و گفت : چجوری یک ماه دوریتو طاقت بیارم ؟!
منکه خواستم جو رو عوض کنم به شوخی گفتم :  از قدیم گفتن دوری و دوستی ! اگه همیشه باهات باشم ازم دلزده میشی اما اگه کم و بیش ببینیم بیشتر جذبم میشی..
حالت دست به سینه ای به خودش گرفت  و گفت :  حالا دیگه واسه من زبونم میریزی؟ اون زبونتو من میخورماااا..
پا به فرار گذاشتم که  شروع کرد به دنبالم دویدن ..تا ماشین یکسره دویدیم که بالاخره گرفتم و گفت : شکارت کردم ..
و گازی به دستم گرفت و گفت : الان میخورمت ....
منکه از این رفتارای بچه گانش حسابی خندم گرفته بود گفتم : نکن جاش میمونه خانوادم بهم مشکوک میشن ..
_ بزار مشکوک بشن ..بالاخره که چی ..من به زودی باید خودمو به اونا معرفی کنم ..
با یاداوری اینکه خانواده های ما با هم مشکل داشتند ناراحت گفتم :  اما اگه اونا بفهمند که تو پسرخالمی چی؟ چه بلایی سرمون میاد ؟
_ نگران نباش ..من نمیزارم اونا از این قضیه بویی ببرند !
_ اما چجوری ؟!
_ بعدا خودت میفهمی ..

بالاخره روز موعود برای رفتن به اون ماموریت کاری فرا رسید ..
از شب گذشته جیمین مدام زنگ میزد و از الان مدام ابراز دلتنگی میکرد ..میدونستم برای منم  تحمل دوریش خیلی سخت خواهد  بود چون تو این مدت خیلی بهم نزدیک تر  و وابسته تر شده بودیم و مطمئن بودم توی این سفرر از دوریش صد بار گریه خواهم کرد !
هانا و لی لی برای بدرقم دنبالم اومدند  ..بیچاره جیمین خیلی دوس داشت بیاد حیف که الان نمیتونستیم رابطمون رو فاش کنیم ..
لی لی : خوشبحالت رزی ..قبل از فارغ التحصیلیت کار به این خوبی گیرت اومد  و الانم داری میری ماموریت کاری ..
هانا : اره والا لی لی راست میگه ..تو خیلی خوش شانسی
_ بچه ها نگران نباشید و تلاشتون رو بکنید  امیدوارم شما هم بتونید موفق بشید  و کار خوبی پیدا  کنید  .
لی لی : منکه صد جا رفتم همشون مدرک و تجربه کاری میخواند !  فکر نکنم حالا حالا کاری پیدا بکنم ..
_ نا امید نباش ..پیر که نیستی نترس فرصت داری واسه کار کردن ..فعلا از آزادیت لذت ببر ..
در همین حین ناگهان دنی پیداش شد  و گفت : خب دیگه آماده این ؟
_ بله من آمادم ..
لبخندی زد  و گفت : خب پس هر چه زودتر سوار اوتوبوس بشید تا هر چه زودتر راه بیفتیم ..
_ باشه من الان میام ..
بعد از رفتن دنی لی لی مشکوک نگاهش کرد و گفت :  تو به این پسره اعتماد  پیدا کردی ؟
_ جیمین حقشو گذاشت کف دستش تا دیگه به من چشم  نداشته باش ..به هر حال هیچ غلطی نمیتونه بکنه ..
هانا : میبینم شجاع شدیا ! قبلا ترسو تر بودی !!
ژستی به خودم گرفتم و گفتم : ما اینیم دیگه ..خب دیگه بچه ها من برم دیرم شده ..
تو راه و یا هر جایی که متوقف میشدیم  دنی به طور  محسوسی به من رسیدگی میکرد  و هر چیزی که تیاز داشتمو حتی قبل از اینکه به زبون بیارم برام آماده میکرد ..
منکه حسابی بهش مشکوک شده بودم الان شکم به یقین تبدیل شده بود ..دنی هنوزم به من علاقه داشته و الان که چشم جیمین رو دور دیده بود میخواست از فرصت برای نزدیک شدن به من استفاده کنه !
شب  قبل از اینکه وارد اتاق هتل بشم رو بهش گفتم : آقای دنی میشه لطفا انقدر مواظب من نباشید؟ من اینجوری احساس راحتی نمیکنم و شما دارید ماجرای اون روز رو دوباره تکرار میکنید  !
پوزخندی زد  و گفت :  من اینکارا رو واسه ی همه ی خانومای تیم انجام میدم چون دوس ندارم سختی بکشند  زیاد به خودت مغرور نشو ..
پوزخندی  زدم و گفتم : من حوصله ی دردسر دوباره ندارم ..خلاصه ..
خواستم وارد اتاقم بشم که دستمو گرفت  و گفت :  من میدونم تو الان دوس دختر جیمینی !
_ خودم میدونم
دستمو از دستش کشیدم بیرون که گفت :  مطمئنم یه روزی از بودن با اون پشیمون میشی !
عصبی گفتم : من خیلیم باهاش خوشبختم تو یه چه جرعتی  این حرفو میزنی ؟
_ من خیلی چیزل میدونم که تو در موردش نمیدونی
و راهشو کشید و رفت و منو با هزارات فکر و خیال تنها گذاشت !  چرا .همه میخواستند منو نسبت به جیمین دو دل کنند !
مگه جیمین چیکار کرده بود که  دنی این حرفو زد ؟!!   سرمو تکون دادم  تا  افکار منفی رو از خودم دور کنم .. من نباید به جیمین شک میکردم ..دنی دشمن عشق ماست ..اون میخواد بین ما تفرقه بندازه تا با این کارش عقدشو خالی کنه !
من نباید بزارم اون به هدفش برسه .. نمیزارم اون کاری از پیش ببره

تلخ مثل دروغات (Complete)Where stories live. Discover now