ᯁ.PART 9🍷[THE END]

6.8K 877 445
                                    

ساعت عدد چهار رو نشون میداد که از خواب بیدار شد،براش عجیب بود که چطور انقدر خوابیده،به سختی سرجاش نشست و سعی کرد بلند بشه اما نمیتونست،پاهاش کرخت شده بودن و نمیتونست به راحتی تکونشون بده،بدنش از سرما میلرزید و تمام اینها باعث وحشتش شده بودن،چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟
+ ک...کوک
به سختی سعی کرد همسرش رو صدا بزنه و طولی نکشید تا جونگکوک رو به روش قرار بگیره.
+ نمیتونم راه برم،کمکم میکنی؟
به آرومی و با بغض گفت و جونگکوک بدون هیچ حرفی جلو رفت و اجازه داد تهیونگ بهش تکیه کنه،تهیونگ رو سمت کاناپه برد و خودش هم کنارش نشست.
+ فیلم میدیدی؟
تهیونگ همونطور که به نیمرخ جونگکوک نگاه میکرد پرسید و جونگکوک بعد از چند ثانیه خیره شدن به چشمای همسرش لبخندی زد و جواب داد:
- آره،داشتم فیلم ازدواجمونو میدیدم،میخوای ببینی؟
+ آره حتما
تهیونگ به آرومی جواب داد و نگاهش رو از جونگکوک گرفت،جونگکوک عاشق این فیلم بود و تهیونگ از اینکه حالا ازش متنفر شده باشه میترسید!
- بگیرش
جونگکوک ماگ شیرکاکائوی گرم رو سمت تهیونگ گرفت و تهیونگ بدون هیچ حرفی ماگ رو ازش گرفت و نوشید،فیلم درحال پخش حالش رو بد میکرد،جونگکوکِ کنارش با جونگکوکِ توی فیلم خیلی تفاوت داشت و این آزارش میداد،جونگکوکِ توی فیلم مدام درحال لبخند زدن بود و برق نگاهش خاموش نشدنی بنظر میرسید اما جونگکوکِ کنارش خسته،کلافه و شکسته بنظر میرسید و نگاه خالیش باعث میشد تهیونگ بیشتر از خودش متنفر بشه،کاش هیچوقت به جونگکوک خیانت نمیکرد یا حداقل ازش جدا میشد و بعد سراغ ویکی میرفت!
خسته،شکسته و ضعیف شده بود،بدنش درد میکرد و مغزش همچنان درحال تحلیل گذشته بود،نمیخواست به چیزی فکر کنه اما جونگکوکی که کنارش نشسته بود و به رقص مسخره‌ی جَک توی فیلم میخندید نمیذاشت آروم بگیره،با این مرد چیکار کرده بود؟
بدون توجه به اینکه واکنش جونگکوک چی میتونه باشه سرش رو روی پاهاش گذاشت و با نشستن دست جونگکوک روی موهاش نفسش رو حبس کرد،فکرش رو هم نمیکرد جونگکوک همچین واکنشی نشون بده!
+ جک هیچوقت یاد نگرفت درست برقصه برخلاف برادرش که رقص باسنش فوق العاده‌ست
تهیونگ همونطور که میخندید و با انگشت جک رو نشون میداد گفت و جونگکوک خنده‌ای کرد.
- اگه این فیلم نبود من اصلا رقصشونو یادم نمیومد،هممون کنار هم بودیم اما چشمای من فقط تورو میدیدن
تهیونگ سعی کرد واکنشی به حرف جونگکوک نشون نده و تمرکزش رو روی حرکت انگشتای جونگکوک که با موهاش باز میکردن،بذاره.
بعد از چند دقیقه‌‌ای که توی سکوت گذشت تهیونگ سرش رو برگردوند و به جونگکوک خیره شد،مشتش رو باز کرد و حلقه‌ی جونگکوک رو جلوی صورتش گرفت.
+ کوک...هنو...هنوزم نمیخوایش؟
نمیفهمید چرا دوباره حالش بد شده و نمیتونه درست حرف بزنه،به دست جونگکوک که بین موهاش بود چنگ زد و گفت:
+ حالم خوب نیست کوک...دستمو ول نکن
چشماش پر شده بودن،بدن سردش میلرزید و قلبش درد میکرد اما نمیتونست نگاهش رو از جونگکوک برداره،دلش میخواست دهن باز کنه و بهش بگه که چقدر متاسفه،چقدر اشتباه کرده و حاضره برای جبران هرکاری بکنه اما اینبار هم سرنوشت بیرحم بود و بهش زمان نداد...حلقه از دستش روی زمین افتاد و فشار دستی که دست جونگکوک رو گرفته بود از بین رفت،نگاهش برای همیشه از جونگکوک گرفته شد و حالا اشک‌های جونگکوک بود که صورت ظریفش رو خیس میکرد...تهیونگ رفته بود...برای همیشه...
...
بدن بی جون تهیونگ روی تخت بود،جونگکوک پشت پنجره‌ی اتاقشون ایستاده بود و به آسمونِ قرمز رنگ نگاه میکرد.
- خوش شانس بودی،هوا قرمزه و انگار قراره برف سنگینی بباره...عاشق برف بودی و منم عاشق اینکه زیر برف بهت نگاه کنم
همونطور که قطره‌ی اشکش رو گونه‌ش میچکید لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:
- خونه‌ی خالی بدون تو ترسناک بنظر میرسه اما برای من ترسناک ترین چیز این بود که رهات کنم و بعدها تورو با یکی دیگه ببینم،من از اینکه توی زندگیت نباشم میترسیدم...
سمت تهیونگ برگشت و همونطور که اشکاش رو پاک میکرد فریاد زد:
- تهیونگ من میترسیدم...میترسیدم روزی برسه که توی خیابون درحالیکه به راحتی فراموشم کردی و دستای یکی دیگه رو گرفتی ببینمت...میترسیدم توی خانواده‌ی جدیدت از خانواده‌ی دونفره‌مون خوشحال تر باشی...تهیونگ من از نداشتنت میترسیدم
به هق هق افتاده بود و حتی از نزدیک شدن به بدن بی جون تهیونگ میترسید،هشت روز گذشته با سمی که تهیه کرده بود نقشه‌ی قتل همسرش رو کشیده بود و حالا بعد از گذشت هشت روز همسرش رو برای همیشه از دست داده بود و صادقانه تنها پشیمونی‌ای که داشت غمِ ندیدنش بود وگرنه هیچ پشیمونی‌ای نداشت!
شیشه‌ی شراب قرمز رنگ رو از روی میز کنارش برداشت و گیلاسش رو پر کرد،قدمای لرزونش رو سمت تهیونگ برداشت و طولی نکشید تا کنارش روی تخت بشینه و به چهره‌ی رنگ پریده‌ش خیره بشه.

- یه شاتش با مقداری که توی هشت روز گذشته بهت دادم برابری میکنه،میگن اول قلبت می‌ایسته و فقط چند ثانیه طول میکشه تا بمیری،میتونم امیدوارباشم توی اون چند ثانیه که مغزت هوشیار بود بمن فکر کرده باشی؟

انگشت اشاره‌ش رو روی گونه‌ی سرد تهیونگ کشید و همونطور که نوازشش میکرد گفت:

- بهت گفته بودم امیدوارم دیگه همدیگه رو نبینیم نه؟ ولی کاش دوباره همدیگه رو ببینیم و اونموقع دیگه عاشقت نمیشم...به راحتی از کنارت رد میشم و توجهی به عطرت نمیکنم...این عشق ارزش دوباره شعله ور شدن رو نداره اما دلم برای چشمات تنگ میشه...

سعی کرد نفس عمیقی بکشه اما سم لعنتی داشت اثرش رو میذاشت،پاهاش داشتن بی حس میشن و سنگینی قفسه‌ی سینه‌ش حالش رو بدتر میکرد،دستش رو روی قلبش گذاشت و همونطور که بهش ضربه میزد به سختی زمزمه کرد:

- متاسفم...متاسفم که انقدر عاشقت بودم...انقدری که از خودمم دریغت کنم

پایان
....
سلام عزیزای دلم
خب اول از همه ممنونم که مد رو برای خوندن انتخاب کردین.♡
خیانت یه موضوع اجتماعیه که روزانه صدها نفر رو در جهان درگیر میکنه که دلایل متفاوتی هم داره که بخشیش رو توی داستان براتون نام بردم،اشخاصی که خیانت میکنن ممکنه بعد از یمدت پشیمون بشن و یا هیچوقت پشیمون نشن و همچنان به کارشون ادامه بدن اما افرادی که مورد خیانت واقع میشن ممکنه واکنشای متفاوتی بروز بدن،یکی ممکنه متقابلا خیانت کنه،یکی خودش رو بکشه،یکی جدا بشه و... واکنشای متفاوت بسته به تایپ شخصیتی هر آدمی متفاوت خواهد بود و اینطوری نیست که به راحتی بشه فراموش کرد و ازش گذشت،خیانت "همه چیز" یک انسان رو مورد هدف قرار میده و نابود میکنه و این چیزی بود که من به چشم دیدم و خواستم ازش بنویسم تا حتی شده یک نفر نسبت بهش آگاهی پیدا کنه و امیدوارم که اینطور بوده باشه...
ممنونم که وقت گذاشتین و داستان و صحبتام رو خوندین عزیزای من و امیدوارم که کم و کاستیش رو ببخشین...
وت و کامنت یادتون نره جیگرا...لاویوووو♡

⛓ Mad Kook ⛓[Completed]Where stories live. Discover now