"زندگی پر از افسوس ھا و حسرت ھاس.امید داشتن گاھی قوت و گاھی باعث ضعف میشه و زندگی کردن مثله مبارز کردن میمونه. بعضی اوقات خسته می شی و شکست میخوری بیخیالشون میشی و بعضی وقتها هم ھمین شکست باعث قوی تر شدنت میشه و بلند میشی و دوباره میجنگی! این چرخه همینطوری ادامه داره تا پیروز بشی و یا خسته بشی و و زانو بزنی! توی لحظه شکست تا یک تصمیم بیشتر نداری و "مرگ" را باید قبول کنی! در نهایت ھمه چیز به اراده ات برمیگرده!"در حالی که داشت تلفنی با جیمین حرف میزد هندزفری رو برداشت و به گوشیش وصل کرد. دو قلوھا خواب بودن و پدر مادرش صبح خیلی زود بیمارستان رفتن .
معمولا مادرشون غذا رو براشون اماده میکرد و یا تهیون این کار رو به عهده میگرفت. اما تهیونگ تصمیم گرفت از این به بعد خودش این کار رو انجام بده و از طرفی می خواست خودش رو سرگرم کنه تا حواسش پرت بشه. صبح با صدای زنگ گوشیش زودتر از ساعت مشخص شده بلند شده بود .
جیمین بود که زنگ زده بود .پدربزرگش برگشته بود و محدودیت ھاش رو بیشتر کرد بود و جنگ روانی راه انداخته بود.
جیمین به شدت عصبی و شاکی بود. طوری که "انگار روی زخم ھاش نمک پاشیده بودن".
تهیونگ زمانی با پدر بزرگ جیمین بد شد که نذاشت جیمین به عشقش برسه ،اما جیمین در موردش زیاد حرف نمیزد .تنها پنج دقیقه در موردش توضیح داده بود.
ته نه ناراحت شد و نه عصبی.معمولا وقتی موضوعی برای جیمین تموم شده باشه ،سمتش نمیره و بار ھا و بار ھا مرورش نمیکنه،درست برعکس تهیونگ! هندزفری کارش رو راحت تر کرده بود و حالا میتونست درحالی که حرف میزنه خیلی سریع و راحت کارش رو انجام بده.
جیمین مدام غر میزد و تهیونگ با صبوری بهش گوش میکرد.حرص خوردنش خیلی بامزه بود اما عصبانیتش نا! این رو میدونست که جیمین فقط منتظر یک فرصت تا منفجر بشه! و
خوب تهیونگ منتظر ھمین بود!
"درست مثله یک شیطان برای جیمین بود!" از طرز فکرش خنده ش گرفت. این موقع صبح کسی توی عمارت بیدار نبود و بهترین فرصت برای جیمین به شمار میاورد تا بتونه با تهیونگ تماس بگیره! جیمین وقتی حس کرد سبک شده از تهیونگ خواست به دیدنش بیاد و همچنین اضافه کرد: به کمکت نیاز دارم برای انجام یه کاری!
تهیونگ به شوخی گفت: نکنه ازم می خوای فراریت بدم؟
جیمین:اووممم... شاید!؟ خوب دیگه من باید برم، فعلا!
بدون اینکه به تهیونگ فرصت حرف زدن بده گوشی رو قطع کرد!
تهیونگ شوکه گفت: جیمینی پابو میخواد فرار کنه؟
سرش رو به اطراف تکون داد و سعی کرد افکارش رو جمع و جور کنه.هندزفری رو از توی گوشش در اورد و به ساعت نگاه کرد. باید دو قلو ھا رو بیدار میکرد. سمت اتاقشون رفت و بعد از باز کردن در وارد اتاقشون شد.
بزرگترین اتاق خونه برای اون ھا بود و بعد از دیدن این اتاق تصمیم گرفتن که اتاق رو باھم شریک بشن.اول سراغ ته ایل رفت تا بیدارش کنه.
با مهربونی موھای ته ایل رو نوازش کرد و گفت: ته ایل؟ پاشو!
ته ایل نوچی کرد و به تهیونگ پشت کرد و با لحن خواب الودی گفت: میشه اول تهیون رو بیدار کنی؟
تهیونگ:باشه.
سمت تهیون رفت و با ناز و نوازش خواھر کوچیکترش رو بیدار کرد .تهیون زود بلند شد و سمت سرویس بهداشتی رفت.دوباره سراغ تھ ایل رفت و صداش کرد. اما ته ایل بھ روی خودش نیاورد و با خوابش ادامه میداد.
تھیونگ: میدونستم تو رو نمیشه اینطوری بیدارت کرد!
پتوی ته ایل رو کنار زد و از روی تخت به پایین ھولش داد. ته ایل شوک شد و با تعجب به برادرش نگاه کرد که با نیش باز بالای سرش ایستاده و با انرژی بهش صبح بخیر میگه!
ته ایل خودش روی زمین انداخت و اعتراض کرد: من می خوام بخوابم!ھیونگ ولم کننننن!
تهیونگ با پاش ضربه نه چندان محکمی به باسن ته ایل زد و گفت: پاشو ببینم! تهیون! تهیون!
تهیون که تازه از سرویس بهداشتی بیرون اومده بود، خودش رو به تهیونگ رسوند و گفت: چی شده؟
تھیونگ موھای خواھرش رو نوازش کرد و گفت: چیزی نیست فقط میشه یه لیوان اب برام بیاری؟ یک نفر اینجا ھنوز از خواب بیدار نشده!
ته ایل سریع نشست و گفت: حالم از این زندگی بهم میخوره!
تھیونگ: تهیون یکی جواب نمیده! دو تا بیار!
ته ایل: باشه، باشه!
و در حالی که غر غر میکرد از جاش بلند شد و سمت سرویس بهداشتی رفت.تهیون و تهیونگ خندیدن و باھم سمت اشپز خونه رفتن.
بعد از راهی کردن ته ایل و تهیون وارد اتاقش شد و تصمیم گرفت که یکم تمیز کاری کنه. اتاقش رو گرد گیری کرد و وسیله هایی که گرفته بود رو چید.
اتاقش رو خیلی دوست داشت. با وجود اینکه نسبت به بقیه اتاق های دیگه کوچیک تر و انتهای سالن بود درست همون چیزی بود که تهیونگ همیشه دوست داشت.
سمت یکی از پنجره های اتاقش رفت و روبه روش زانو زد. نمیدونست چرا ولی حسی بهش میگفت درست زیر پنجره یک مکان مخفی وجود داره!
چند ضربه به اون قسمت زد و صدایی شنید که نشون از خالی بودن اون قسمت میداد! تهیونگ هیجان زده شد. زمانی که بچه بود یکی از فانتزی هاش این بود که توی خونشون یک قسمت مخفی پیدا کنه و وارد دنیای جدیدی بشه و ماجراجویی ای رو اغاز کنه!
با وجود گذشته سال ها هنوزم که هنوزه تهیونگ خواهان ماجراجویی و عاشق هیجان بود!
اون تیکه از دیوار کاغذ دیواری داشت. به هر حال اونکه تصمیم داشت طرحش رو عوض کنه پس خراب کردنش مشکلی نداشت نه؟
به سختی موفق شد تا کاغذ دیواری رو جدا کنه، هرچند که چند تیکه ازش باقی مونده بود. اون قسمت مثله یک کشو باز میشد اما مشکلی که وجود داشت این بود که قفل داشت!
تهیونگ پوفی کلافه کشید و از بین جعبه افزار های پدرش چکش رو در اورد و اون قسمت رو شکوند و راضی به شاهکارش نگاه کرد!
تیکه های باقی مونده رو جدا کرد و به داخلش نگاهی انداخت. اونجا دری برای ورود به دنیای جدید نبود اما توش یک کارتن بود. کارتن رو برداشت و زیر کارتن چند تا بوم نقاشی دید که توی پلاستیک پیچیده شده بودن!
بدون اینکه به نقاشی ها نگاهی بندازه پلاستیک ها رو چک کرد تا ببینه توش حشره ای چیزی نباشه. همینطور کارتن رو هم چک کرد اما خبری از حشره ای نبود.
کارتن نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک بود و توش تعدادی دفتر و چند برگه کنده شده و قلاده سگ یا گربه و مداد و قلمو های نقاشی بود.
تهیونگ با خودش گفت لابد برای بچه صاحب قبلی اینجاست. وسیله ها رو توی کارتن گذاشت و اون رو برگردون سرجاشون.
می خواست بیخیال دفتر بشه و بره سراغ بقیه کارش اما کنجکاوی بهش این اجازه رو نداد و یکی از دفتر ها رو باز کرد و یکی یکی ورق زد.
توی اون دفتر فقط طراحی های نصفه و نیمه بود و گاهی اوقات کلماتی رو میدید که نمیتونست بخونه!
تهیونگ غر زد: چرا انقد بدخط؟ نمیتونستی یکم واضح تر بنویسی؟
دوباره ورق زد و این دفعه با طراحی مواجه شد که در عین کامل بودن به شدت ترسناک و منزجر کننده بود!: بچه خرگوشی که زیر پای یک نفر له شده بود!
اون طرح اونقدر با جزئیات بود که تهیونگ برای لحظه ای تصور کرد واقعیه! دفتر رو سر جاش پرتاب کرد و برگشت سر کارش!
حالا علاوه بر دغدغه فکر های خودش، باید به ذهن مریض اون فرد هم فکر میکرد! از این عالی تر نمیشد مگه نه؟
اما تهیونگ خبر نداشت که این تازه اولشه و حالا حالاها قراره توسط همون فرد سوپرایز بشه!
تقریبا کارش تموم شده بود که گوشیش زنگ خورد. شماره ناشناس بود.
جواب داد: بله؟
-اقای کیم تهیونگ؟
تهیونگ: بله خودمم!
-از عمارت اقای پارک هانسول تماس میگیرم! ایشون میخوان ساعت 11 به عمارت بياین و ملاقاتشون کنین!
و بدون اینکه فرصت حرف زدن به تهیونگ بده گوشی رو قطع کرد!
تهیونگ شوکه داد زد: وات د هل؟ چرا همه توی اون عمارت لعنت شده عادت هاشون مثله همه؟
تهیونگ تعجب کرده بود. چون معمولا پارک پیر اصلا ادم حسابش نمیکرد و تا جایی که میشد سعی میکرد جیمین رو از تهیونگ دور نگه داره!
به جیمین زنگ زد و براش همه چیز رو توضیح داد.
تهیونگ: جیمین به تو چیزی نگفت؟
جیمین: نمی دونم چه خوابی برات دیده! میتونی زنده بیرون بیای یا چانیول رو خبر کنم؟
تهیونگ: وقتی بحث من باشه چانیول ھم نمیتونه اوضاع رو درست کنه! این رو یادت نرفته که من خط قرمز پدربزرگتم!
جیمین خندید: پس موفق باشی!
تهیونگ: توهم همین طور!
نگاهی به ساعت انداخت. هنوز وقت داشت. دوباره نگاهش به سمت کارتن کشیده شد.
تهیونگ: برای قضاوت کردن زود نیس؟ بهتر نیست یکم بیشتر به طراحش نگاه کنم؟
YOU ARE READING
After you {completed}
Romance[کامل شده] "توی سردرگمی به سر میبرم. نمی دونم چه کاری درسته. ولی تصمیم گرفتم کا توی حال زندگی کنم. امید داشته باشم. ھمیشه توی تاریکی پرتوه خیلی کوچیکی از نور توی اعماق ذھن وجود داره! امید در کنار ناامیدی شکل میگیره... بیا به زندگی یک نگاھی داشته...