هری با شنیدن صدای زنگ فورا بلند شد و در رو باز کرد.
"نایل! من هیچ کاری نکردم باور کن! من فقط حس کردم حالت تهوع دارم و به لویی گفتم... همین! نمیدونم چی شده، حالت تهوع داشتن خیلی بده؟!"
هری تند تند حرف زد و اصلا به چند تا پلاستیک بزرگی که نایل با خودش به داخل آورده بود توجهی نکرد. دست نایل رو گرفت و بدون اینکه بهش فرصتی بده دنبال خودش کشوند.
لبخند بزرگی که نایل روی صورتش داشت سریع به اخم تبدیل شد، از بین کیسه ها گذشت و پشت سر هری رفت، معلوم نبود لویی دوباره چه غلطی کرده که هری انقدر نگرانه.
اما وقتی اون رو دید که روی کاناپه تقریباً غش کرده پوکر شد.
"این چه مرگش شده؟"هری با نگرانی به لویی نگاه کرد و لب هاش تقریبا آویزون شد.
"نمیدونم. بعد اینکه با تو تلفنی حرف زد، بهش گفتم حالت تهوع دارم، اول چشماش درشت شد و بعد دستش رو روی قلبش گذاشت و یهو غش کرد! همش هم داره یه چیزایی میگه زیرلب که نمیفهمم!"نایل چشم هاش رو چرخوند و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد.
"نگران نباش هری، این هفت تا جون داره. یه لیوان آب قند میتونی برام بیاری؟"هری سرش رو تند تند تکون داد و به سمت آشپزخونه دوید.
نایل با همون حالت پوکر خم شد تا لویی رو از نزدیک بررسی کنه. رنگش مثل گچ سفید بود و زیر لب هذیون میگفت.
"بچه... هری...نه...من حامله نیستم..."
پوفی کشید و ابروهاش رو بالا انداخت. این احمق میخواست از هری مراقبت کنه و پدر بشه؟؟
هری خیلی زود با یه لیوان بزرگ برگشت و اونو به نایل داد. نایل حتی تردید نکرد و تمام محتویات لیوان رو روی صورت لویی پاشید جوری که لویی مثل جنزده ها پرید و روی مبل نشست.
"چی شده؟ من کجام؟ هری کو؟"
لویی شوکه چندبار پلک زد و نایل لیوان رو روی میز کنارش گذاشت."لو حالت خوبه؟ تو منو ترسوندی!"
لویی اول به قیافهی مظلوم و نگران هری نگاه کرد و بعد به نایل. هنوز لود نشده بود و احساس میکرد توانایی حرف زدن نداره.
با پایین پیراهنش صورتش رو خشک کرد و نفس عمیقی کشید. خواب بود؟ اوه خداروشکر، حامله بودن هری و تمام اونایی که دید فقط خواب بود!'من پدر نمیشم.'
لویی با خودش فکر کرد و لبخند زد."سلام به پدر نمونه!"
اما وقتی صدای نایل رو شنید و لبخند حرصی و پهنش رو دید لبخند روی لبش خشک شد.
"شت! خواب نبود! من دارم پدر میشم!"
نایل هوفی کرد و تقریبا داد زد:" معلومه که داری پدر میشی! واقعا دلم برای بچه هات میسوزه که قراره پدری مثل تو داشته باشن، البته از اونجایی که عمویی مثل من دارن، خیالم راحته."
لویی اخم کرد و خواست جواب بده اما تا دهنش رو باز کرد، نایل بهش چشم غره رفت.
"فقط خفه شو لویی و برو چیزایی که خریدم رو بیار داخل تا من برم بقیه اش رو از تو ماشینم بیارم!!!"نایل سریع از خونه بیرون زد و لویی به سمت در رفت اما وقتی به اونجا رسید، با پنج تا پلاستیک بزرگ که حتی معلوم نبود توشون دقیقا چیه مواجه شد.
"اینا دیگه چیه؟ وات د هل؟ داری چیکار میکنی هوران؟"لویی پشت سر نایل داد زد اما وقتی جوابی نگرفت چشم هاش رو چرخوند.
" ما حتی هنوز صددرصد مطمئن نیستیم که اون-"
اما قبل از جمله اش رو کامل کنه صدای عق زدن هری از توی دسشویی اومد."خب داشتی می گفتی، ما حتی هنوز مطمئن نیستیم که اون...چی؟"
نایل که دوباره برگشته بود با پوزخند گفت و به لویی نگاه کرد."حامله ست. باشه. اینجوری به نظر میرسه که هست. پس من میرم ببینم هری چطوره، زین هم اومده باهات دیگه؟ به اون بگو اینا رو بیاره داخل."
لویی به موهاش چنگ زد و خواست بچرخه و با قدم های بلند خودش رو به هری برسونه اما با حرف نایل دوباره ایستاد."منظورت چیه که زین با منه؟ اون قرار نبود چیزی بخره پس خیلی زودتر از من رسید، یعنی چهل دقیقه پیش به من گفت رسیده. حتی ماشینش هم اونور خیابون تو جای همیشگی پارکه. من فکر میکردم اینجاست!"
لویی پوکر به نایل نگاه کرد و شونه اش رو بالا انداخت.
"من چمیدونم! شاید هنوز تو ماشینه و منتظر تو بوده که باهم بیاین یا تو ماشین خوابش برده. برو بیارش."
و بعد به سمت دسشویی ای رفت که هری بی حال ازش بیرون میومد."هی بیبی، خوبی؟ بیا اینجا..."
لویی هری رو به سمت خودش کشید و بعد از اینکه بغلش کرد، دستش رو دور کمرش انداخت و اونو به سمت اتاق خواب هدایت کرد.هری روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست.
"من میخوام دوباره بخوابم.""باشه عزیزم استراحت کن."
لویی گفت و ملافه رو روی هری مرتب کرد، خواست خم شه و پیشونیش رو ببوسه که صدای داد نایل باعث شد از جا بپره و تقریبا روی هری بیوفته."لویی- لو... زین- یاخدا..."
لویی بخاطر اینکه روی هری نیوفتاده بود نفس راحتی کشید، بعد بلند شد و یقه ی نایل رو کشید و اونو بیرون برد تا مزاحم هری نباشن.
"زین چی؟ حرف بزن ببینم!"
نایل گوشی زین رو که بین دستاش بود به لویی نشون داد و تقریبا روی مبل وا رفت.
" زین نیست! گوشیش یک متریِ ماشینش روی زمین افتاده بود و حتی در ماشین هم هنوز باز بود! تمام وسایل و کیفش هم هنوز توی ماشینه..."لویی شوکه به گوشی زین نگاه کرد و با استرس به سمت در رفت تا ماشین زین رو بررسی کنه اما همین الانم حس بدی مثل خوره به جونش افتاده بود چون زین هیچ وقت از گوشیش جدا نمیشد یا در ماشینش رو باز نمیذاشت.