"قدم سی و شیش :دردسر جدید!"

2.8K 659 2.3K
                                    

هری با شنیدن صدای زنگ فورا بلند شد و در رو باز کرد.

"نایل! من هیچ کاری نکردم باور کن! من فقط حس کردم حالت تهوع دارم و به لویی گفتم... همین! نمیدونم چی شده، حالت تهوع داشتن خیلی بده؟!"

هری تند تند حرف زد و اصلا به چند تا پلاستیک بزرگی که نایل با خودش به داخل آورده بود توجهی نکرد. دست نایل رو گرفت و بدون اینکه بهش فرصتی بده دنبال خودش کشوند.

لبخند بزرگی که نایل روی صورتش داشت سریع به اخم تبدیل شد، از بین کیسه ها گذشت و پشت سر هری رفت، معلوم نبود لویی دوباره چه غلطی کرده که هری انقدر نگرانه.

اما وقتی اون رو دید که روی کاناپه تقریباً غش کرده پوکر شد.
"این چه مرگش شده؟"

هری با نگرانی به لویی نگاه کرد و لب هاش تقریبا آویزون شد.
"نمیدونم. بعد اینکه با تو تلفنی حرف زد، بهش گفتم حالت تهوع دارم، اول چشماش درشت شد و بعد دستش رو روی قلبش گذاشت و یهو غش کرد! همش هم داره یه چیزایی میگه زیرلب که نمیفهمم!"

نایل چشم هاش رو چرخوند و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد.
"نگران نباش هری، این هفت تا جون داره. یه لیوان آب قند میتونی برام بیاری؟"

هری سرش رو تند تند تکون داد و به سمت آشپزخونه دوید.

نایل با همون حالت پوکر خم شد تا لویی رو از نزدیک بررسی کنه. رنگش مثل گچ سفید بود و زیر لب هذیون میگفت.

"بچه... هری...نه...من حامله نیستم..."

پوفی کشید و ابروهاش رو بالا انداخت. این احمق میخواست از هری مراقبت کنه و پدر بشه؟؟

هری خیلی زود با یه لیوان بزرگ برگشت و اونو به نایل داد. نایل حتی تردید نکرد و تمام محتویات لیوان رو روی صورت لویی پاشید جوری که لویی مثل جن‌زده ها پرید و روی مبل نشست.

"چی شده؟ من کجام؟ هری کو؟"
لویی شوکه چندبار پلک زد و نایل لیوان رو روی میز کنارش گذاشت.

"لو حالت خوبه؟ تو منو ترسوندی!"

لویی اول به قیافه‌ی مظلوم و نگران هری نگاه کرد و بعد به نایل. هنوز لود نشده بود و احساس میکرد توانایی حرف زدن نداره.
با پایین پیراهنش صورتش رو خشک کرد و نفس عمیقی کشید. خواب بود؟ اوه خداروشکر، حامله بودن هری و تمام اونایی که دید فقط خواب بود!

'من پدر نمیشم.'
لویی با خودش فکر کرد و لبخند زد.

"سلام به پدر نمونه!"

اما وقتی صدای نایل رو شنید و لبخند حرصی و پهنش رو دید لبخند روی لبش خشک شد.

"شت! خواب نبود! من دارم پدر میشم!"

نایل هوفی کرد و تقریبا داد زد:" معلومه که داری پدر میشی! واقعا دلم برای بچه هات میسوزه که قراره پدری مثل تو داشته باشن، البته از اونجایی که عمویی مثل من دارن، خیالم راحته."

Forest Boy [L.s]Where stories live. Discover now