۳۷. وادی

58 11 0
                                    

خوابالو گوشیمو برداشتم و بدون نگاه کردن به اسم مخاطب جواب دادم: بفرمایید!

+ خواب بودی؟!

- امرتون؟!

+ بارااان من کی ام؟

اخم کردم و دستی به صورتم کشیدم و جواب دادم: چه می‌دونم! یه مزاحم که ساعت ۵ صبح زنگ زده و بیست سوالی راه انداخته!

+ دست شما هم درد نکنه!

- خواهش می‌کنم، کاری؟ باری؟

+ بارااان!

- کوفته و باران!

+ آرسینم!

همچنان خوابالو جواب دادم: خوب به من چه؟!

صدای خنده هاش بلند شد که تازه دوزاریم افتاد... هَی وای من! این بود؟! من چرا اینجوری شدم؟ با تته پته گفتم: تو... تو...

+ من؟!

منو شناخته دیگه، یه جیغ بکشم سرش زده بیدارم کرده؟ نه! زشته! کر میشه پسر مردم... خوابم میاد... هعی... بر خلاف همیشه مظلومانه و بغض کرده گفتم: خواب بودم... ساعت ۵ صبح چی کارم داری بیدارم کردی؟

+ شما روی مظلومم داشتی بهمون نشون نداده بودی؟

- بذار پای اینکه بعدا می‌خوام تلافیشو سرت دربیارم!

+ پس باید منتظر یه چیز خیلی بد باشم؟

- آرسیییییین! چی کارم داشتی؟!

+ آخ ببینا! حواس آدمو پرت می‌کنی! در واحدو باز کن بیام تو! باید یه چیزی بهت بدم که اگر تحویلش ندم دختر عموی عزیزت مستقیم می‌فرستتم اون دنیا!

با چشمای درشت شده ای پرسیدم: دم در خونه ای؟

گوشی به دست و با چهره ی سوالی از تخت بیرون اومدم و به سمت در ورودی رفتم و بازش کردم که گوشیشو پایین آورد و با لبخند جذابی بهم خیره شد که متقابلا لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم و از جلوی در کنار رفتم که اومد داخل و از همون اول شروع کرد: خوب حالا که بالاخره اجازه ی ورود به والا حضرت دادی، سخنرانیمو شروع کنم!

- منتظرم!

+ هنوز که شاکی ای!

- نباشم؟

نچ ای کرد و ابروهاشو بالا انداخت و جواب داد: نه دیگه، می‌خوام بهت جایزه بدم، پس، اخما باز! مثل همیشه لبخند! برو بشین اومدم!

با لب و لوچه ی آویزون بهش چشم غره رفتم و روی مبل نشستم که با یه دستبند به طرفم اومد؛ جلوم زانو زد و در حالی که مچ دستمو به سمت خودش حرکت می‌داد گفت: این دستبندو از دستت در نمیاری، ردیابه برای این که اگر اتفاقی افتاد، بتونیم پیدات کنیم...

وقتی قفلشو بست انگشتشو نوازش وار روی مچم کشید و زیر لب زمزمه کرد: بیا امیدوار باشیم که لازممون نشه...

You'll also like

          

بعد از تموم شدن حرفش از جا بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: الان دیرم میشه، باید برم... کاری نداری؟

یکی از ابروهام بالا پرید و با تعجب: فقط همین؟!

+ آره!

ناخوداگاه صدام جیغ جیغو شد: یعنی فقط برای همین ساعت ۵ بیدارم کردییییییی؟!!!! نمی‌تونستی ساعت چه می‌دونم... ۸ یا ۹ یا اصلا ۱۱ بیای اینجا و اینو بدی بهم؟! چرا همتون علاقه دارید روزی که تعطیلم و می‌تونم خیر سرم حداقل تا ساعت ۱۰ بخوابم بزنید صبح خروس خون بیدارم کنیییدددد؟!!! چرااا من انقددد بدشانسمممم؟!

+ بدشانس نیستی دختر جون!

- یه دلیل بگو که بگه من بدشانس نیستم!

+ والا حضرتو داری برای خودت!

اخمام کامل تو هم رفت و ادای بالا آوردن کردم که از خنده روده بر شد و به ظاهر شاکی گفت: باران جواب من این نبودااا!

پشت چشمی براش نازک کردم: پس چی بود؟!

+ خوب طبق عادت باید اینجوری می‌رفتیم جلو که تو بعد از شنیدن این حرف قرمز بشی، بعدشم شکرگزار بشی که شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدش انقد خوبه!

دوباره همون کارو تکرار کردم که شاکیانه گفت: حالا حتما باید اینجوری کنی؟

- حقته!

+ دست شما درد نکنه!

- سر شما درد نکنه!

+ یه وقت کم نیاریا!

- کم بیارم پررو میشی!

اومد دوباره چیزی بگه که مانع شدم: جنابعالی مگه دیرت نشد؟!

+ نه تا وقتی به چیزی که می‌خوام نرسم؟

- چی اونوقت؟

+ لعل یار!

- آقای آریان خوش خوشانتون شده هااا! گفتم اون بعد از ریاضت! الانم جوابتو گرفتی بدو برو که خوابمو پروندی!

+ خوب باشه! حداقل به اسم کوچیکم صدام کن! یا میگی آقای آریان، یا میگی والا حضرت! دفعه ی اولم که لطف کردی بهم گفتی برج زهرمار!

نق زدم: اگه بهت بگم آرسین دست از سرم برمی‌داری؟؟

+ آره!

- آرسییییینننننن! تا یه چیزی سمتت پرت نکردم برو از خونه بیرونننن! خوابم میااادددد!!!

انقد لحنم عاجز بود که خودمم خنده ام گرفت... آرسین هم در حالی که خنده اش گرفتم بود، 'خداحافظ ولوله' ای گفت و بدون حرف دیگه ای کفشاشو پوشید و از خونه بیرون رفت... اوف! بیا! ببین! عاشق ما رو تو رو خدا! با لبای کش اومده به دستبند روی دستم خیره شدم و آروم انگشت اشارمو روش کشیدم و زمزمه کردم: فکر کنم... وادی اولو تموم کردیم رفت...

به ظاهر خودمو مشغول به کار کرده بودم اما وقتی مستخدم به سمت بایگانی رفت بدو بدو رفت طرفش و با لبخند ملایمی گفت: خانوم فاضلی، من اینو می‌برم، خودم کار دارم، شما برید استراحت کنید...

لبخند مهربون و خسته ای زد: خدا خیرت بده دخترم! فقط تویی که بین این همه کارمند منو درک می‌کنی! خیر از جوونیت ببینی مامان جان!

لبخندم بیشتر شد و سینی رو ازش گرفتم و به سمت در بایگانی رفتم و به سختی با یه دست قرص مسهلی که با هزار مشقت پودرش کرده بودمو دراوردم داخل چایی ریختم و کاورشو دوباره توی جیبم چپوندم، در زدم و بعد از کسب اجازه داخل رفتم... مسئول بایگانی یه مرد بداخلاق بود و اون طور که فهمیده بودم از دم و دستگاه مهیار بود پس از کاری که می‌خواستم بکنم اصلا و به هیچ وجه عذاب وجدان نمی‌گرفتم، لیوان رو جلوش گذاشتم و با لبخند زورکی ای ازش خواستم که یکی از پرونده ها رو بهم بده، در حالی که نگاهش روم زوم بود از جاش بلند شد و به سمت یکی از قفسه ها رفت، ای خدا بزنه به کمرت به دختر مردم اینجوری زل نزنی! خدا لعنتت کنه! پرونده رو به دستم داد که مثل باد از اتاق بیرون اومدم و منتظر روی میز نشستم... یه ربع بیشتر نگذشته بود که سراسیمه به سمت دستشویی رفت... آخ اگر کسی نبود زمینو از خنده گاز می‌زدم... ایول به ولم! چه کردم! آفرین به خودم واقعا! نهیبی به خودم زدم و بدو و قبل از اینکه توجه کسی جلب بشه سمت اتاق رفتم و قراردادمو بیرون کشیدم و برگه های جدید با امضاهای جعل شده ی مهیارو جاشون گذاشتم، بالاخره این مهارت جعل خط و امضای من بعد از مدرسه یه بار به کار اومد! راضی از کارم برگه های قدیمیو برداشتم و دوباره روی صندلی نشستم و نامحسوس ریز ریزشون کردم و داخل سطل آشغال ریختم، خواستم نفس راحتی بکشم که صدای آشنایی باعث شد نفسم داخل سینه ام حبس بشه و تنم به ثانیه ای یخ ببنده: چطوری پرنسس؟

بارانت می‌شوم...Where stories live. Discover now