با کاغذ توی دستش بازی میکرد و همزمان به نوشته های توش نگاه میکرد«این نوشته هارو پاک کن، پسرم همشونو پاک کن، نزار حتی یه نقطه از نوشته های من دیگه تو این دفترچه بمونه، خواهش میکنم یه بار به حرف بابا گوش کن»
هرچقدر فکر میکرد که آخه چجوری باید دوباره اون دوتا پسرو پیدا کنه، بازم به هیچ نتیجه ای نمیرسید، اون حتی درست یادش نمیومد چه شکلی بودن، ولی با اینحال حس میکرد این نوشته هایی که از اون دفترچه توی دست خودش مونده بود خیلی مهمن
به آخر هفته ی مزخرفی که پیش رو داشت فکر کرد، اون پسر حتی براش لباس های دخترونه آمادی کرده بود
البته هنوز هم فکر میکرد به یک ماه تعطیلی که از همون روز شروع شده بود میارزید
ولی خب دیگه نمیشد بهش گفت آخر هفته، چون دقیقا همین فردا بودحس خوبی به اون پسره برنز نداشت، امکان نداشت یه نفر عین دراما ها یهو تو زندگیت سبز بشه و تو هم ذهنت خیلی راحت درگیرش بشه
تنها کسی که تو کل زندگیش به فکرش بود چن بود، پدر و مادرشم هیچ اهمیتی به خوشحالی و راحتیش نمیدادن، ولی اون پسر هم غیر مستقیم بهش گفته بود که بهش فکر کرده، حتی اگه برای اذیت کردنش بوده با هرچی
به نقاشی هایی که با نهایت عشقی که داشت کشیده بود نگاه کرد، هیچوقت نتونسته بود اون عشقی که به نقاشی داده رو به پزشکی هم بده
چشماش رو غمگین به زمین دوخت، هیچوقت نتونست رو حرف پدرش حرف بزنه، درست مثل همون عشقی که نتونسته بود به پزشکی بدهدرواقع از نظر خودش تنها خوبی که توی زندگیش براش اتفاق افتاده بود آشنا شدن و دوست شدن با چن بود، چن رو برادر خودش میدونست پس نمیتونست بگه دوست، آه بلندی کشید
+ چه زندگی مسخره و کسل کننده ای دارم من
به بدنش کش و قوسی داد و کاغذ رو روی ملافه ی تختش پرت کرد
آه دیگه ای کشید و از روی تختش بلند شد، با اینکه خیلی اهل صبحونه خوردن نبود ولی امروز دلش می خواست یه صبحونه خوب بخوره، با قیافه درهم رفته ای که بخاطر گرفتگی گردنش بود، رفت سمت یخچال و داخلش رو نگاه کرددوتا پرتقال برداشت و در یخچال رو بست، از توی کابینت یه بسته پودر برای پنکیک برداشت و همشو روی اپن آشپزخونش گذاشت
+ باید به اون پسره بگم یه رباتم برام بخره که بتونه صبحونه درست کنه
با خودش فکر کرد، اون پسر خودش گفته بود یک ماه تعطیلی و هرچی خودش بخواد
صورتشو آب زد و بدون اینکه خشکش کنه رفت سمت پرتقالا
خیلی راحت آبشونو گرفت و توی لیوان ریخت و با لبخند به لیوان پر از آبمیوه نگاه کردخیلی سریع یه ماده برای پنکیک آماده کرد و پنکیک ها رو هم درست کرد
یکی از خصوصیت هایی که داشت استعدادش توی آشپزی بود، حتی اگه یه چیزی رو تاحالا تو عمرش درست نکرده باشه، همون بار اولی که درست کنه مزه عالی داره
البته نمیدونست این استعداد رو از کجا آورده، چون نه مامانش آشپزی خوبی داشت نه باباش

YOU ARE READING
𝙼𝚢 𝙵𝚊𝚝𝚑𝚎𝚛'𝚜 𝙳𝚒𝚊𝚛𝚢 📖
Fanfictionلوهان و بکهیون دوستایی هستن که از بچگی با هم بودن، بخاطر کنجکاوی و البته خوابی که لوهان میبینه، بعد از ۸ سال دوباره پاشونو توی خونه پدری لوهان میزارن، اما با برداشتن دفترچه خاطرات عجیب پدر لوهان اتفاقات مشکوکی براشون میوفته و اونارو درگیر یه ماجرای...