sunny smile - part 67

189 64 13
                                    

دستای حریص و ناپاکش جوری پوستمو فشار میداد و هرلحظه به جاهای بیشتری از بدنم راه پیدا میکرد که فقط میخواستم بیهوش شم تا حداقل این زجر رو حس نکنم... تمام موهای بدنم از حس دستاش سیخ شده بود و معده ام به هم میپیچید...
دستش لبه لباس زیرم رفت و من چشمامو محکم رو هم فشار دادم، دیدن همچین صحنه ای قطعا باعث میشد دیوونه شم!!
نوک انگشتاش لبه لباسمو گرفت و وقتی خواست حرکتش بده صدای تقه ای که به در خورد باعث شه متوقف شه.
چند ثانیه بی صدا ثابت موند و منم جرات کردم لای چشممو یکم باز کنم، داشت سرشو با گیجی تکون میداد و انگار میخواست تمرکزش رو به دست بیاره!!
_ کیه؟؟
با عصبانیت و گیجی داد زد و باعث شد از ترس خودمو یکم جمع کنم.
_قربان منم
صدایی جواب داد و سم به پشتی مبل تکیه داد.
_بیا تو...
خواستم از روش بلند شم که دستشو گذاشت وسط پاهام و با فشار دوباره نشوندم...
از خجالت میخواستم بمیرم....تنها شانسم این بود که پشت به در خونه بودم و قیافه احتمالا متعجب اون شخص رو نمیدیدم...سرمو انداختم پایین و کبودی های کوچیک و بزرگ رو سینه و شکمم مثل خار تو قلبم فرو رفتن...
_قربان یه مشکلی پیش اومده....
سم با کلافگی گفت.
_ فقط دعا کن انقدر جدی باشه که ارزش خراب کردن حالمو داشته باشه....
_ب....ببخشید قربان....ولی یکی از زندانی ها وسط راه جاده فرار کرده و تا الانم پیداش نکردن...چون هوا تاریکه و ماشینم خیلی نمیتونه تو صحراهای اطراف جاده جلو بره، نتونستن خوب بگردن....دستورتون چیه؟؟
سم چشماشو چرخوند و بعد در حالی که اصلا انتظارشو نداشتم دستشو تخت سینم کوبید و با زور زیادی پرتم کرد عقب...از پشت با کمر خوردم زمین...با بهت بهش نگاه کردم... مثل یه تیکه آشغال پرتم کرده بود کف خونه و بدون هیچ توجهی به کاری که کرده از جاش بلند شد و لباسشو برداشت و سمت در رفت....وقتی از خونه خارج شد چند لحظه طول کشید تا از شوک دربیام و تازه متوجه درد شدید تو کمرم شدم...دستمو رسوندم بهش و با حس خیسی که به انگشتام خورد دستمو اوردم جلو و دیدم خونیه....با درد از جام بلند شدم و حدس زدم موقع افتادن، گوشه شیشه ای میز کمرمو زخمی کرده باشه...
بخاطر ضعف شدیدی که تو بدنم حس میکردم و پاهام که هنوز میلرزید به زور و زحمت تو اتاقم رفتم و از تو ایینه کمرمو دیدم...یه بریدگی چند سانتی روش ایجاد شده بود و خون، لباسمو رنگی کرده بود...برگشتم سمت اینه و بدن کبود شدمو دیدم....رو گردنم چند جا به شدت سیاه شده بود و حتی بدون دست زدن بهش، داشت درد میکرد...از دیدن این وضعیت وحشتناکم نفرت بدی به دلم ریخت و نفسام تند و صدادار شد....دندونامو روهم فشار دادم و بدون فکر شونه ای که کنارم رو تخت بود رو برداشتم و با قدرت به تصویر داغون و بدبخت روبروم پرت کردم....تصویر با صدای بدی شکست و فرو ریخت....حالم داشت از نفس کشیدن ، از حس کردن، از فهمیدن، از همه چی بهم میخورد....با بیچارگی همونجا نشستم و سرمو رو تشک تخت گذاشتم...صدای هق هق هام کل اتاق رو پر کرد و دستای لرزونم اومدن بالا و دو طرف لباس پاره امو گرفتن و رسوندن بهم....صورتمو تو تشک فرو کردم و ناخوداگاه وسط گریه هام فکر چانیول تمام ذهنمو پر کرد...اتگار بدنم یاد گرفته بود از فکرش به عنوان مسکن استفاده کنه...یعنی الان درچه حالی بود؟؟ خوابیده بود یا بیدار بود؟؟ کجا بود؟؟ سردش که نبود؟؟



--چانیول--

اونقدر محکم لبمو گاز گرفته بودم که مزه تند خون رو تو دهنم حس میکردم....ولی من حق فریاد کشیدن نداشتم....حق ضعیف شدن نداشتم....من باید تا اخرش قوی میموندم و بکهیون رو نجات میدادم....
ضربه بعدی رو کمر بی حس شده ام فرود اومد و سوزشش تو تمام کمرم پخش شد....
تقریبا نیم ساعت بود که دستامو از بالا به یه میله بسته بودن و کمر لختم هرچند ثانیه یک بار پذیرای ضربه سنگین شلاق میشد...

_فقط بگو چطوری حتی جرات کردی همچین کاری بکنی؟؟
فریادی که تو اتاق سرد و خالی زده شد تو صدای ضربه بعدی گم شد و من فقط از دردش پلکامو محکم روهم فشار دادم.
_جواب بده لعنتیییی!!
ضربه بعدی به پشت گردنم خورد و کل صورتم از دردش جمع شد!!
یعنی بکهیون در چه حالی بود؟؟اگه اون تو حال خوبی بود من هرچیزی رو میتونستم تحمل کنم....ضربه بعدی سنگین تر و دردناک تر رو بازوم نشست و از حس سوزش وحشتناکش پاهام شل شد....
خداروشکر که بکهیون شاهد اینا نبود....تو دلم از خدا میخواستم تا قبل از دوباره دیدن بک زخم هام خوب بشن تا بکهیون نبینتشون و ناراحت نشه....
انقدر ذهن و فکرم پر از بک بود که حتی متوجه نشدم رئیس نگهبان ها جلو اومده و با ضربه ناگهانی و تیزی که شلاق به سینم وارد کرد سرمو بردم عقب و نفس تو سینم حبس شد...
شب از نیمه گذشته بود....فقط امیدوار بودم بکهیون خواب باشه و تو درد و ناراحتی نباشه...
وقتی مرد دید نه فریاد میزنم و التماس میکنم و نه جوابی به حرفاش میدم ضربه اخر رو با حرص به شکمم کوبید و بعد شلاقو پرت کرد گوشه اتاق....
_یه کاری میکنم مثل حیوون زوزه بکشی و التماس کنی بهت رحم کنم...منتظر باش!!

از اتاق رفت بیرون و درو کوبید...سرمو اوردم پایین و به دوتا خط سرخ ملتهبی که رو بدنم ایجاد شده بود نگاه کردم....یاد حس کشیده شدن انگشتای نرم بکهیون رو شکمم افتادم و همونطور که چشمامو میبستم، لبخند محوی زدم....چند ثانیه بعد از حس ضعف شدیدی که داشتم بدنم شل شد و بیهوش شدم...!!

___________________________

به جوونیم رحم کنید من هنوز آرزو دارم😢😶🙈

SUNNY SMILEWhere stories live. Discover now