°•°•p15°•نفسای خشمگین °•°•

417 65 33
                                    

سلام به شما قشنگا ...
مرسی که این چند وقت صبر کردین ...
بابت تاخیری که داشتم عذر میخوام🥺🤌🏻💙
پارت جدید خدمت نگاهای قشنگتون🤍

.....

این روز ها انگار زمان هم لحظه شماری میکرد تا زودتر به روز موعود برسد ... فقط ده روز مانده بود که طالع بینی شده به وقوع بپیوندد و همه سخت مشغول بودند ‌... مشغول آماده سازی سپاهی عظیم که متشکل از مردم کوهستان و همچنین کسانی بود که بیرحمی های حکومت سبب بیزاری آنها از امپراطوری جئون شده بود ... مردمی که حالا رهبران قدرتمند و مورد اعتماد داشتند .‌.. اونها میدیدند که پادشاهان آیندشان از لحظه ی طلوع آفتاب تا غروب آن مشغول بررسی اوضاع و دلسوز مردم بی گناهشان هستند ..‌‌.
سر ظهر بودو به عادت هرروز تهیونگ و جونگکوک به سمت محل تمرین راه افتادند که صدای جیمین باعث متوقف شدنشان شد .
جیمین درحالی که نفس نفس میزد خودش را به همسرانش رساند و گفت
_وای وای ... صبر کنین
تهیونگ دستش را دور شانه ی ظریف جیمین حلقه کرد و سعی کرد آرامش کند
× آروم باش عزیزم... آروم ... حالا بگو چیشده
+چرا انقدر سریع دوییدی اخه چیشده مگه ؟
_ جونگکوکی ... تهیونگی میشه منم باهاتون بیام؟؟
+ نه جیمین اونجا خسته میشی... معلوم نیست چقدر کارمون طول بکشه عزیزم
_ولی من دلم میخواد مردمی که حامیِ ما هستن رو از نزدیک ببینم، اونا مردم منم هستن ... لطفاا
جونگکوک که با لحن جیمین نرم شده بود با خودش فکر کرد چقدر این حس مسئولیت همسرش لذت بخش است. در همان هنگام تهیونگ کمی خودش را به سمت جیمین مایل کرد و گفت
×اگه قول بدی مراقب باشی به نظر من مشکلی نداره دردونه.
جیمین با ذوق بوسه ای روی لبهای تهیونگ کاشت و گفت
_ممنونم تهیونگی
و نگاه منتظرش رو به سمت جونگکوکی داد که با چشمان شیطون نگاهش میکرد
+خب الان من بخاطر اون بوسه هم که شده باید رضایت بدم
جیمین با خنده ی ریزی به سمتش رفت و بوسه ی عمیق تری روی لبهایش کاشت و گفت
_ از توهم ممنونم ممنونم مردِ حسودِ من
جونگکوک لبخند عمیقی زد ... از آن لبخند هایی که دندان های خرگوش مانندش بیرون میزد .
سه تایی با هم به سمت پایگاه در نظر گرفته شده رفتند .
....
مردم از دیدن لونا در کنار رهبرانشون حسابی متعجب شدند و بخاطر زیبایی و انرژی بیش از حدش او را تحسین کردند .
هر سه نفر کنار هم مکان های مختلف را بررسی می‌کردند که توجه جیمین به بچها های کوچکی که به دور از هیاهوی نظامیان و اندکی دور از پایگاه بازی میکردند ، جلب شد. خواست به سمتشان برود که جونگکوک با گرفتن دستش مانع شد
+ بهتره ازمون جدا نشی جیمینم
_ زیاد دور نمیشم کوک ... نگاه کن میخوام برم پیش اون بچه ها
جونگکوک با تردید جواب داد
+ باشه فقط مراقب خودت باش عزیزم
با نوازش نرمی دست لونای زیبایش را رها کرد .
جیمین به سمت کودکانی که فارغ از همه چیز دور هم سرگرم بودند رفت خواست صدایشان کند تا متوجه حضورش شوند اما صدایی از سمت راستش مانع شد ‌. برگشت و دید علف های بلندی که لا به لای درختان تنومند اطراف پایگاه بودند تکانی خورد
جیمین کنجکاو به آن سمت رفت ... شاید قولی که به جفت های نگرانش داده بود را فراموش کرد ... شاید هم چیزی ذهنش را کنترل می کرد ... خودش هم نمیدانست که چرا از منطقه خارج شد و بین علف های بلند رفت .
_ هی... کی اونجاست؟
صدای پایی را شنید که در حال دویدن بود
ناخواسته به سمت آن صدا دوید
انگار درحال دنبال کردن آن صدای پا بود که در یک لحظه صدا قطع شد. جیمین از دویدن ایستاد و
تازه به خودش آمد
او کجا بود؟؟ .... به اطرافش نگاه کرد همه جا یکدست پر شده بود از درخت های بلند ... قلبش با شدت به سینه میکوبید ... میدانست با این کارش جونگکوک و تهیونگ را حسابی عصبانی و نگران کرده ... خواست که برگردد ولی حتی نمیدانست از کدام سمت به اینجا رسیده ‌.
سعی کرد تمرکز کند و از نیروی وجودش برای راهیابی استفاده کند که ناگهان تیری با شدت به سمتش پرتاب شد و خراشی نه خیلی سطحی روی بازوی راستش ایجاد کرد .
قلبش به ثانیه ای نزد ...
دردی بی بدیل در وجودش پیچید...
امگای کوچک بسیار ترسیده بود ...
او یک درمانگر بود ولی قدرت درمان خودش را نیز داشت؟
شاید یک تمرکز کافی بود!
ولی جیمین حتی قدرتش را به خوبی نشناخته بود...
با قرار گرفتن ناگهانی پارچه ای معطر جلوی دهانش سعی کرد مقاوت کند اما دیر شده بود
بدنش رو به بیحالی میرفت ... او قول داده بود از خودش مراقبت کند اما آن طور که پیداست شکست خورد ... ای کاش به سمت آن صدا نمیرفت ..
با همین افکار دست و پنجه نرم میکرد که اندک اندک چشمانش چیزی جز سیاهی ندید ...
...
×نیست ... میگن نیست جونگو میفهمی ؟
+مگه میشه گفت همینجا میمونه
×چرا گذاشتی بره ؟ هاع؟؟ نباید میزاشتی لعنتی ..
+من فکر نمی‌کردم کـ.. اخخخ
دردی عمیق در قلبشان حس کردند، دردی که تا به امروز اثری از آن نبود اما دو آلفا خوب میدانستند این درد از روی چیست..
نشان ازین داشت که جفتشان، لونایشان در خطر بزرگیست ... حال جیمینـشان خوب نبود ...
هردو سعی کردند با جیمین ارتباط ذهنی برقرار کنند اما...
+چرا نمیشه ؟؟! چرا انگار راه ارتباطمون بستست؟
×بیا از نامجون بپرسیم... جیمین قدرتمنده کسی نمیتونه بهش اسیب بزنه..باشه؟
تهیونگ سعی می‌کرد برادرش را آرام کند اما خودش نیز دست کمی از آلفای بزرگتر نداشت.
باهم به پیش نامجون رفتند و قضیه را برایش بازگو کردند.
با توجه به چیزایی که شما تعریف میکنین قطعا جیمین تو حالت هوشیاری نیست وگرنه میتونست شما رو حس کنه...
×منظورت چیه هیونــ....
صدای برخورد چیزی به شیشه خانه مانع از ادامه صحبت تهیونگ شد.
سنگی به داخل پرتاب شده بود که دور آن با کاغذی پوشیده شده بود.
جونگکوک به سرعت آن را برداشت و باز کرد، تهیونگ خودش را به برادرش نزدیک کرد تا محتوای نامه را ببیند.
با دیدن جمله ای که در نامه نوشته بود، با شدت آن را به گوشه کلبه پرت کرد و فریادی از خشم سر داد
+احمقای عوضی!!
× اون لعنتی چطور به خودش جرعت داده دستشو به جفت ما بزنه!!!
کلافگی و عصبانیت بیش از حدی سراسر وجود دو برادر را گرفته بود، محتوای نامه چندان جالب نبود ...
تهیونگ با چشمانی که آبی نورانی شده بود به سمت نامجون برگشت
×همین الان این خبرو به همه برسونید ... حمله رو زودتر انجام میدیم .
....
صدا های اطراف برایش گنگ بودند و پلکایش را نمیتوانست از هم فاصله دهد، چه بلایی بر سرش آمده بود ...
بدنش از شدت درد خشک شده بود .... ناخواسته ناله آرامی از بین لبانش خارج شد ...
یعنی آنها برای نجاتش می آمدند؟ پلک هایش را از هم باز کرد اما همه جا تار بود ...
متوجه شد که یک نفر نزدیکش میشود اما نمیتونست تشخیص دهد آن شخص کیست..
صدایش را شنید که با تمسخر میگفت
^ اوووه بلاخره افتخار دارم از نزدیک ببینمت پارک جیمین ... ولی الان بهتره که بخوابی
جیمین از صدای فرد تشخیص داد که چه کسی بود و خوب درک میکرد که در چه شرایط خطرناکی به سر میبرد .
دلش میخواست بلند شود و دست و پایش را تکان دهد ... میتوانست بوی رطوبت و اتاق نم گرفته را حس کند ... بسیار سردش بود ولی انگار بدنش سست شده بود ...
با قرار گرفتن دستی دو طرف سرش دوباره بیهوش شد ...
استفاده از جادوی سیاه برای بیهوش کردن جیمین باعث میشد بدنش مانند یک مرده عمل کند و توانایی هر کاری را از او سلب میکرد ...
....

با نفس های خشمگین کنار یکدیگر روی اسب هایشان به جلو حرکت میکردند ...
پشتشان ارتشی از افرادی بود مدت زیادی خودشان را برای این شب آماده کرده بودند ..
مردمی که آنها را میدیدند به سرعت متوجه میشدند که این دو نفر بدون شک همان پادشاهان آینده‌ی این کشورن هستند ...
دو الفای عصبانی با چشمایی که از رنگ تیره فاصله گرفته بود سر جای خود ایستادند ...
جونگکوک با اسبش کمی جلوتر رفت و رو به مردمی که متحیر نگاهشان میکردند با صدای بلندی گفت
+من جئون جونگکوک پسر ارشد پادشاه حاضر ... سال ها قبل قسم خورده بودم که روزی انتقام ننگی که به مادرم و به من داده بودن رو بگیرم ... و الان اینجام ... به همراه برادر خونیم تهیونگ... پسر کوچکتر پادشاه که هیچکس از وجودش خبر نداشتند ...
تهیونگ ادامه داد
× ما به کمک الهه ی ماه توانایی هرگونه مبارزه با کسانی که سال ها رنگ خوشی رو از این کشور گرفتند داریم ... امشب قراره کشور رو از ظلم و جور این پادشاهی نجات بدیم ...
مردمی که تا آن لحظه فقط نظاره گر بودند همگی به نشانه احترام زانو زدند و یک صدا فریاد کشیدند
^زنده باد پادشاهان این سرزمین
^زنده باد پادشاهان این سرزمین
هردو برادر از اسب پیاده شدند و به سمت دروازه قصر حرکت کردند ... گام هایی که برمیداشتند انقد محکم و با خشم بود که انگار زمین به لرزه در می آمد
در دلشان لحظه به لحظه بیتابی همسر عزیزشان را میکردند ..
آنها به جیمین نیاز داشتند ... آنها به سرچشمه قدرتشان نیاز داشتند....

.....
خب خب بزارین اینو بگم که
پارت بعد احتمالا اخرین پارت از فصل اوّله این فیکه🥺
امید وارم نشسته باشه به دلتون💖
کامنتتاتونو حتما میخونم اگه نظر یا حرفی هست برام بنویسین ...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 02 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝕵𝖚𝖘𝖙 𝖋𝖔𝖗 𝖊𝖆𝖈𝖍 𝖔𝖙𝖍𝖊𝖗 (VKOOKMIN )Where stories live. Discover now