گناهكار236

44 1 0
                                    

کردم..باید می فهمیدم چی می خواد..با سر اشاره کردم....نشست..
-- راستش اومدم باهات حرف بزنم..
- حرفامون و همون شب تو کیش زدیم..
-- تو حرفاتو زدی نه من..
- چرا حالا اومدی؟..
-- سرم شلوغ بود..بابام تصادف کرده..
-چطور؟!..
-- برگشتیم این اتفاق افتاد..تو کیش هم می خواستم بیام پیشت ولی دوست مامی رو اونجا دیدیم و اونا هم دعوتمون کردن..مامی هم اصرار کرد که بمونیم..بابام هنوز بیمارستانه..
- حالش چطوره؟..
--خوبه..چیز مهمی نبود..فقط پا و سرش شکسته..نمی تونستم تنهاش بذارم..مامی هم حالش خوش نبود..ولی دیگه امروز دلمو به دریا زدم و اومدم پیشت..

دستام و روی میز گذاشتم و انگشتامو در هم فشردم..
-چی می خوای بگی؟..
-- همه ی حرفای نگفته..حرفایی که تو دلمه و تو نمی خوای بشنوی..
- پس از اینجا برو..
-- نه آرشام..نیومدم که برم..اومدم بمونم..
- تو دختر مغروری هستی..هیچ وقت ندیدم بخوای خودتو به پسری نزدیک کنی و یا حتی جلوش التماس کنی..پس....
-- تو برای من هر پسری نیستی آرشام..تو برای من فرق می کنی..تو یه ادم متفاوتی..کمتر کسی رو با اخلاق و خصوصیات تو دیدم..برام جذابی..نمی تونم فراموشت کنم..
- اما مجبوری که اینکارو بکنی..من اهل این برنامه ها نیستم..
--می دونم..چیز زیادی هم ازت نمی خوام..چون می شناسمت اینو میگم..
- چرا این همه اصرار داری؟..
-- چون دوستت دارم..اگه عاشقت نبودم هرگز قدم جلو نمی ذاشتم..
- ولی من هیچ حسی بهت ندارم..اینو قبلا بهت گفتم..
-- گفتم که می دونم..ولی تمومش پای خودمه..درضمن می دونی که..
-چی رو می دونم؟!..

با لبخند نگام کرد..
--دقیقا 4 روز دیگه تولدته..تصمیم دارم یه مهمونی بزرگ ترتیب بدم..خواستم بهت نگم تا وقتش برسه ولی می شناسمت و می دونم اگه حرفی بزنی سرش وایمیستی خواستم از قبل در جریان باشی..

با اخم غلیظی زل زدم تو چشمای عسلیش که با شیفتگی هر چه تمام تر من رو نگاه می کرد..
- هیچ می فهمی چی داری میگی؟..بهت گفتم نه..اونوقت تو به خاطر من مهمونی ترتیب دادی؟..دلربا همه چی تموم شده..حتی همون رابطه ی دوستی ساده ..

اشک تو چشماش حلقه بست..از روی صندلی بلند شد وجلوی میز ایستاد..
با اخم و عصبانیت گفت: ساده نبوده و نیست..چرا نمی خوای بفهمی آرشام که من دوستت دارم؟..تو تمومش کردی ولی من نه..اون شب حرفات و زدی ولی نذاشتی منم حرفای دلمو بهت بزنم..سریع رفتی..آرشام.. پای کس ِ دیگه ای در میونه؟..

از جا بلند شدم و دستام و روی میز گذاشتم..
کمی به جلو خم شدم و داد زدم: به تو مربوط نیست..حق نداری از من سوال بپرسی..
بغض داشت..به ارومی گفت:پس پای یکی وسطه..کی؟..نکنه اون دختر ِ که تو کیش باهات بود؟..اسمش دلارام بود درسته؟..

صدامو کمی پایین اوردم..یه قطره اشک رو صورتش نشست..
-- من قلبی ندارم که بدمش به کسی..پس این بحث و همینجا تموم کن..
- مگه میشه؟..تو هم یه ادمی..مثل همه ی این مردمی که اطرافت دارن زندگی می کنن حق حیات داری..تا وقتی نفس می کشی می تونی عاشق بشی..
-- نمیشم چون بلد نیستم..من از عشق وعاشقی بیزارم..دلربا برو بیرون از اتاق..اعصابمو بیشتر از این نریز بهم ..
- باشه میرم..ولی بهم قول بده که میای مهمونی ..قول بده تا برم..

عجب گیری کردم..کلافه تو موهام دست کشیدم و سرمو چرخوندم..نفس عمیق کشیدم و نگاهش کردم..منتظر به من چشم دوخته بود..
- چرا اصرار می کنی؟..
-- چون برام مهمی..من که دشمنی باهات ندارم اینطور باهام رفتار می کنی..بعد از 5 سال برگشتم و می خوام تلافی کنم..میای؟..
- تو درخواستت اینه که من به این مهمونی بیام و من به خاطرش یه شرط میذارم..
-- چه شرطی؟!..
-اینکه بعد از مهمونی منو برای همیشه فراموش کنی..دیگه نمی خوام به من فکر کنی و یا به دیدنم بیای..قول میدی؟..

سکوت کرد..چونه ش از بغض لرزید..
-نمی تونم..من....
--هیسسس..فقط قول بده..در اینصورت میام..

گوشه ی لبشو به دندون گرفت و سرشو زیر انداخت..قطره ی اشکش رو با سر انگشت پاک کرد..
با صدای بم و گرفته ای گفت: باشه..فقط تو بیا بعدش من برای همیشه از زندگیت میرم بیرون..

- نه..........سرشو بلند کرد..انگشت اشاره م رو جلوش گرفتم و ادامه دادم: تو هیچ وقت تو زندگی من نبودی دلربا..من تو رو به چشم یه دوست نگاه می کردم نه معشوق..فقط ای کاش از اول بهم می گفتی تا همون موقع می کشیدم کنار..مقصر این اتفاقات خودتی ..

چند لحظه تو چشمام نگاه کرد..مخمور و اشک آلود..
- آرشام خیلی سخته..معامله ی بدیه..به خدا عین این می مونه که بگی قلبت و با دستای خودت از تو سینه ت در بیار و بنداز دور..
همچین دردی رو دارم حس می کنم..آرشام من که بعد از این مهمونی میرم رد کارم ولی امیدوارم یه روز تو هم این حس رو تجربه کنی..
تو میگی قلبی تو سینه ت نیست ولی یه روز می فهمی که تو سینه ت قلب داشتی ولی خودت از وجودش بی خبر بودی..و زمانی حسش می کنی که صدای تپش های بلند و نامنظمش رو بشنوی..
اونوقته که می فهمی به درد من دچار شدی..درد عش

Gonahkar2Where stories live. Discover now