3.Reflection

84 17 22
                                    

هری روی تخت دراز کشید. تخت قدیمی بود و با هر جنبشی صدای ناله‌هاش در می‌اومد و آزارش می‌داد. از طرف دیگه تخت براش کوچیک به نظر می‌اومد با اینکه از آخرین باری که روش دراز کشیده بود رشد چندانی نکرده بود. چند غلت خورد و سعی کرد چشم‌هاش رو روی هم بذاره، درسته فردا دغدغه‌ای برای دویدن دنبالش نداشت اما حس می‌کرد خوابیدن بهترین گزینه دردسترس بود.

بالاخره بعد از ساعت‌ها تقلا کردن، پلک‌هاش سنگین شد و به خواب نه چندان عمیقی فرو رفت. خوابش چندان عمیق نبود اما رویاها به سراغش اومده بودن، انگار روی هوا معلقش کرده بودن و باعث شده بودن احساس بی‌وزنی کنه، حس می‌کرد روی تشکی از آب دراز کشیده.

رویای شفافش(lucid dream اگر ترجمه‌اش به فارسی درست باشه: خوابی که فرد می‌دونه داره خواب می‌بینه و بیدار نیست)از دید اول شخص بود اما اون می‌تونست خودش رو ببینه درست مثل وقتی که توی آینه نگاه می‌کنه، با این تفاوت که "خود بازتابش" انگار فرد دیگه‌ای بود، نمی‌شنید که بازتاب چی‌ میگه اما به نظر می‌رسید داره بهش دستور می‌ده و ازش می‌خواد که کاری رو انجام بده به اطراف اشاره می‌کرد و چیزی می‌گفت که شنیده نمی‌شد‌. نشنیدن صدای بازتاب در آخر هری رو کلافه کرد و مجبورش کرد بیدار بشه.

وقتی چشم‌هاش رو باز کرد عرق کرده و بود و موهاش خیس‌ شده بود. هوا روشن شده بود و نور خورشید از پنجره‌ی کوچیک چوبی زوار در رفته‌اش که مطمئنا باعث اتلاف انرژی می‌شد، وارد اتاق شده بود. نفسش رو مرتب کرد و پتو رو کنار زد و بلند شد. قبل از بیرون رفتن از اتاقش به آینه کوچیک توی اتاق نگاهی انداخت و رویای دیشبش رو به یاد آورد به طوری که دوباره بازتاب خودش رو می‌دید که به اطراف اشاره می‌کنه و چیزی میگه. چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و پوفی کشید و از اتاق خارج شد.

"اون مهمون ماست باید ازش خوب پذیرایی کنیم" صدای عمه هلن بود که از پذیرایی به گوش می‌رسید و انگار داشت با کسی صحبت می‌کرد‌. هری خودش رو آماده کرد تا با به عمه هلن و مهمونش سلام کنه و وقتی وارد پذیرایی شد فقط عمه هلن رو دید که روی مبل راحتیش نشسته و فنجون چای دستشه.

"عمه؟... داشتی با تلفن صحبت می‌کردی؟" هری با تعجب پرسید.
"نه، من به جز تو کَس دیگه‌ای رو نمی‌شناسم که بخوام باهاش حرف بزنم."
و به هری لبخندی زد. "دیشب خوب خوابیدی؟ تو از بچگی وقتی جات عوض می‌شد نمی‌تونستی خوب بخوابی، بیا برات صبحونه آماده می‌کنم".
و بلند شد و بعد از دیدن خودش توی آینه لبخندی زد و به طرف آشپزخونه رفت.

"می‌خوام یه کار نیمه وقت پیدا کنم. نمی‌خوام حقوق کمی که از صندوق بازنشستگیت می‌گیری رو برای پذیرایی از من هدر بدی، من فعلا اینجا اومدم که بمونم پس به جای اینکه سعی کنی منصرفم کنی بهم بگو کجا ممکنه دنبال نیروی کار بگردن." هری آخرین جرعه از قهوه‌اش رو نوشید و پرسید.
"آقای بالوک ر‌و یادت میاد؟ همون که نزدیکای مدرسه یه سمساری قدیمی داشت... چند روز پیش شاگردش رو اخراج کرد. شاید بتونی اونجا مشغول به کار بشی" عمه لیوان هری رو دوباره پر کرد.
"پس امروز بهش یه سری می‌زنم".

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 23, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

To fill a coffin with a butterfly | L.SWhere stories live. Discover now