لویی فنجون چینی که با ردههای طلایی تزئین شده بود رو جلوی هری گذاشت. "حالت بهتره؟" لویی بدون اینکه به هری نگاه کنه پرسید.
"بهترم، اون صدای چه کوفتی بود؟" هری هنوز توی شوک بود.
"هر دو هفته یک بار ساعت دوازده شب اون انفجار سراغمون میاد، هیچکس نمیدونه چیه و منبعش چیه، چندین بار به شهرداری بعدش هم به فرمانداری شکایت کردیم اما هیچکس پیگیر شکایتهامون نشد. بعد از یه مدت هم، همه بهش عادت کردن" لویی روی مبل راحتی لم داد.هری سری تکون داد، انگار وجه اشتراک یا موضوع جالب و بحث برانگیز دیگهای بینشون نبود تا درموردش حرف بزنن.
"زندگی اون بیرون چطوره؟ ازش راضی هستی؟" لویی سکوت رو شکست.
"خیلی احمق و بازنده به نظر میرسم اگر بگم نه اونجا فرق چندانی با اینجا نداره؟" هری توی صندلیش جابهجا شد.
"پس چرا زودتر برنگشتی؟" لویی با کنجکاوی پرسید.
هری به کتابخونهی پر از کتاب نگاهی انداخت دوست نداشت وقتی حرف میزنه به چشمهای لویی نگاه کنه انگار که ازشون خجالت میکشید و جواب داد.
"چون همیشه یه روزنهی امید یا بهانهای پیدا میکردم که بهم این حس رو القا کنه که هر چیزی قراره بهتر از زندگی کردن توی این خراب شده باشه، شاید زیادی خام بودم"
"شایدم خودخواه بودی!" لویی زیرلب گفت.حرف لویی مسلما عمیق بریده بود اما حق با اون بود پس هری سری تکون داد. "میدونم از من دلخوری، اگر فکر میکنی با عذرخواهی کردنم همه چیز درست میشه حاضرم که این کار رو بکنم. حالا میخوای که عذر خواهی کنم؟"
لویی از جاش بلند شد فنجون چایش رو برداشت و به سمت دیوار پرت کرد و گوشهای هری شاهد بود که فنجون با صدای بلندی شکست. لویی یقهی هری رو توی دستهاش فشار داد و هری رو چند بار به سمت تکیهی صندلی هل داد. "عذرخواهیت اون شیش سال برنمیگردونه پس اینجا نیا و فکر نکن که دوستیم، چون یه دوست بدون گفتن چیزی بهترین دوستش رو توی زندگی فاک آپش رها نمیکنه و بره".
بعد از چند لحظه یقهی هری رو رها کرد چند نفس عمیق کشید و چشمهاش رو روی هم فشار داد. دوباره روی مبل راحتیش نشست و تکیه داد، یکی از پاهاش رو، روی دیگری انداخت و ادامه داد."ولی امتحان کن، ممکنه ببخشمت!"هری آب دهانش رو به زور قورت داد. این لویی مطمئنا لویی شش سال پیش نبود. انگار چیزی درونش مُرده بود. "بابت اینکه قبل از اینکه برم چیزی بهت نگفتم عذر میخوام."
لویی دستش رو روی شقیقه چپش کشید و چیزی نگفت.هری دستش رو توی جیب پالتوش کرد و اعلامیه رو بیرون آورد و روی میز گذاشت. "برای این به اینجا اومدم."
لویی به اعلامیهای که خوب میدونست چیه نگاهی انداخت."خب؟"
"من اینجا وقت زیادی دارم پس اگر بخوای میتونم کمکت کنم" هری ادامه داد.
"کمک زیادی ازت بر نمیاد، مثلا میخوای چیکار کنی؟" از لحنش پیدا بود که اون هم داره کم کم ناامید میشه.
"نمیدونم، هرکاری که تو بهم بگی! مسلما این اعلامیهها کمکی نمیکنه اما اگر دونفری دنبالش بگردیم شانس بیشتری برای پیدا کردنش نداریم؟" هری جواب داد.
"توی این مرحله، دیگه من هم نمیدونم باید دیگه کجا رو بگردم. کم کم دارم فکر میکنم اون هم مثل تو گذاشته و رفته اما برخلاف تو اون هیچوقت قرار نیست برگرده" لویی بلند شد و پشت به هری از پنجرهی بزرگ توی هال به بیرون نگاه کرد."عمه هلن میگه تو شش ماهه اصرار داری که اون از اینجا نرفته بلکه گمشده، حالا چرا داری از موضعت عقب میکشی؟" هری پرسید.
"چون خودمم دیگه نمیدونم باید چی فکر کنم" لویی آهی کشید.
"پس از فردا با هم از دید یه نفر جدید دنبالش میگردیم و اگر اثری ازش نبود دست از دنبالش گشتن برمیداریم. به خودت نگاه کن، لاغر شدی طوری که تقریبا روی اون صندلی دیده نمیشی، استخوونهای صورتت کم کم داره بیرون میزنه و به نظر میرسه چندین ماهه حتی اصلاح هم نکردی. مطمئنا این دوستمون هم نمیخواد تو اینطوری خودت رو نابود کنی تا پیداش کنی!" هری کنار لویی ایستاد."دوستمون؟" لویی با تردید پرسید.
"آره خب، اگر اون دوست تو بوده و خب مسلما تو اهمیت و ارزش زیادی براش قائلی، منم میتونم اون رو دوست خودم بدونم" هری با اعتماد به نفس جواب داد.
"تو، توی دبیرستان ازش متنفر بودی، مغرور و خودخواه میدونستیش و فکر میکردی چون پولداره فکر میکنه آسمون پاره شده و اون به زمین افتاده. شاید فراموش کردی که چطور ماشینش رو خط خطی کردی؟" لویی با صدای بلند نزدیک به فریاد گفت و منتظر شد ببینه هری چه جوابی داره."من اون موقع یه بچهی نابالغ و سرکش بودم، نمیدونستم پولدار بودن به این معنی نیست که اون یه آدم نالایقه و مغروره!" هری هنوز هم هیچ ایدهای نداشت زین کیه و لویی داره دربارهی چه کسی حرف میزنه، اون به خاطر نداشت روی ماشین کسی خط انداخته باشه یا توی دبیرستان از کسی متنفر بوده باشه و مسلما به یاد نداشت که "زین مالیک"ی توی دبیرستانشون بوده باشه. اون توی دبیرستان آروم و سر به زیر بود دنبال دردسر نمیگشت و با کسی در نمیافتاد اما وقتی دید لویی منتظر جوابه دروغی سر هم کرد و گفت.
"از کمک کردن بهم چی بهت میرسه؟ برای چی میخوای کمکم کنی؟" لویی سر جاش برگشته بود.
"فقط میخوام با رفیقم وقت بگذرونم، همین" این تنها دلیلی نبود که هری میخواست به لویی کمک کنه، اون وقت زیادی توی دستش داشت و کارهای کمی برای انجام دادن، کمک به دوست قدیمیش میتونست اون بیانگیزگیش برای ادامهی زندگی و بیحوصلگی که قرار بود از زندگی بی حاشیه در هدینگهام ناشی بشه رو از بین ببره و اون رو دوباره نزدیک به لویی کنه، کسی که جایگاه ویژهای در قلبش داشت."بهتره بری و استراحت کنی، هروقت خواستی میتونی اینجا بیای و میتونیم با یه لیوان ویسکی در موردش صحبت کنیم".
دلم برای نوشتن لری تنگ شده بود، مدت زیادی بود که ازشون فاصله گرفته بودم، اما الان از ته قلبم خوشحالم.
یکی اینکه سعی میکنم پارتها رو خیلی طولانی ننویسم تا حوصلتون سر نره.
دوم اینکه تصمیم دارم مرتب این بوک رو آپ کنم، پس لطفا حمایت کنید و برای ادامه بهم انگیزه بدید. اگر بازخوردها خوب بود و دوستش داشتید به جای هفتهای یک بار، دوبار آپش میکنم. ممنون.
YOU ARE READING
To fill a coffin with a butterfly | L.S
Mystery / Thriller"سلام... من میخوام گم شدن یه نفر رو گزارش کنم." مرد ریز اندام گفت و روی صندلی آهنی تاشو رنگ پریدهای که رو به روی میز معاون کلانتر بود نشست. "اون شخص چه نسبتی باهاتون داره؟" معاون بی حوصله و بدون اینکه سرش رو از برگههای رو به روش بالا بیاره پرسید...