پارت ۸

2.5K 409 36
                                    

بزور از جام بلند شدم و رفتم دم اتاقشون و پیشونیمو چسبوندم به در اتاقشون و نفس عمیقی کشیدم بوی رایحشون میومد
توی حال خودم بودم که یهو در باز شد و چون انتظار نداشتم با کله رفتم توی سینه ی شخصی که پشت در بود و از بوی نعنا فهمیدم هانوله:
●میشه بدونم به چه دلیل فاکی ای پشت در اتاقمونی این همه وقت؟
با شوک به دوتاشون که شاکی بهم نگاه میکردن، نگاه کردم و گفتم؛
+شما دوتا از کج...
سئوک پوزخندی زد و گفت
○فکر کنم فراموش کردی رایحه داری
خجالت زده سرمو انداختم پایین راستش نمیخواستم گونه های سرخ و لب و چشمای پف کردمو ببینن
+میاید شام بخوریم
با صدای تحلیل رفته ای ادامه دادم
+حداقل آخرین شامی که با من میخورید
درسته! دیگه قبول کرده بودم که اونارو نمیتونم پیش خودم داشته باشم‌ اونا حقشون یه زندگی خوب بود بدون اینکه آرزوی یه ماشین، بهتر از ماشین قراضه ی من داشته باشن
○باشه
+پیتزا خوبه؟
●آره
بغض کرده بودم کاش یه بار دیگه بهم بگن هیونگ
سفارشامونو آوردن و توی سکوت مشغول خوردن شدیم هممون ناراحت و گرفته بودیم اونا بخاطر اینکه با حقیقتی که اینهمه وقت ازش خبر نداشتن رو به رو شدن و منم بخاطر اینکه قرار بود پسرام ترکم کنن میخواستم‌ مثل همیشه یکم از پیتزای خودم بهشون بدم اما وقتی خواستم اینکارو بکنم هردوشون با نگاهی سرد بهم زل زدن و رفتن
از پیتزای هرکدومشون چند تیکه مونده بود
سعی کردم جلوی گریم رو بگیرم و موفق شدم
پیتزا هارو گذاشتم توی یخچال و رفتم دم اتاقشون
+عام میشه کنارتون بخوابم؟
هانول درحالی که از زیر پتوش صداش کمتر شده بود گفت
●معلومه که نه
سئوک هم خم شد و چراغ خواب که اخرین نور روشن توی اتاق بود رو خاموش کرد و گفت:
○فردا روزیه که زندگیمون عوض میشه پس فکر‌کنم‌دلمون نمیخواد با دیدن صورتت بیدار شیم
سر افکنده از اتاق خارج شدم و در اتاقشونو بستم و رفتم توی اتاق خودم تا بخوابم
__________________________________________
درحالی که با آستین لباسم اشکمو پاک میکردم‌گفتم:
+خواهش میکنم یه بغل کوتاه فقط میخوام رایحتونو داشته باشم
کیم جائه که همراه با اون شش تا پسر جوون دیروزی اومده بود ابروش رو بالا انداخت و گفت:
٪یعنی میخوای رایحشونو روت بذارن؟
دستامو به حالت خواهش توی هم گره کردم و بدون توجه به اون پیر خرفت رو به پسرا گفتم:
+لطفا بعد قول میدم دیگه از این شهر برم که هیچوقت نبینید منو
اون شش نفر متعجب به من زل زده بودن و سنگینی نگاهشون داشت منو اذیت میکرد اما فعلا تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که برای آخرین بار پسرامو بغل کنم چون محض رضای خدا اونا از وقتی که خیلی بچه بودن پیش من بودن

باصدای محکم کیم جائه هانول و سئوک که کاملا بدون هیچ احساسی بهم زل زده بودن نگاهشونو چرخوندن طرف پدربزرگشون:
٪اگر میخواید بغلش کنید به هرحال اگر بخاطر یه بغل خودکشی کنه توی دردسر میفتیم
هردوشون پوفی کشیدن و همزمان‌گفتن:
●○چشم پدربزرگ
و اومدن نزدیکم در حالی که لبخند بزرگی روی لبم نشست خودمو جلو کشیدم و روی پنجه پام بلند شدم و دستمو دور گردنشون انداختم و صدای هق هق هام بلند شد:
+دوستتون دارم پسرا..خیلی دوستتون دارم مراقب خودتون و همديگه باشید اینو بدونید هرموقع که بخواید میتونید برگردید هیونگ همیشه آغوشش براتون بازه
بدون اینکه چیزی بگن سرشونو کردن توی گردنم و رایحشونو روم گذاشتن و ازم جدا شدن
حالا که احساس بهتری داشتم ظرف غذا که توش پیتزاهای دیشب بود رو با دستبند هایی که خودم درست کرده بودم برای سه تامون رو به طرفشون دراز کردم
+چون صبحانه نخوردید اینو ببرید و بخورید هرچند اونجا غذاهای بهتری پیدا میشه و با ذوق اضافه کردم.
+اینم دستبنداتونه خودم درست کردما
و بعد از اینکه بزور دادمشون دست سئوک چند قدم عقب رفتم
٪تموم شد؟ عاح خدا خسته شدیم بریم پسرا
لبمو‌گاز گرفتم و به رفتنشون زل زدم
آهی کشیدم و وارد خونه شدم برعکس قولی که داده بودم دلم‌نمیومد اینجا رو که با زحمت و صبح تا شب کار کردن خریدمو بفروشم و برم اینجا پر از صدای خنده ها و گریه هامونه اینجا پر از خاطره هامونه

_____________________________________________________

دوروز شده بود و هیچی نخورده بودم و فقط روی تخت پسرا که بهم چسبونده بودمشون میخوابیدم تا رایحشون رو که داشت محو میشد رو بو کنم
حتی از تموم کار‌هام بخاطر نرفتن اخراج شده بودم ولی چه اهمیتی داشت وقتی دیگه اونا نبودن؟

خب فکر‌کنم‌پارت طولانی‌ای شد
تارگیا بخاطر یکسری مشکلات زیاد دستم به نوشتن نمیره یعنی اگر بنویسم امکان داره یکیو بکشم😂برای همین اگر‌ مشکلی توی پارت هست شما چشم‌پوشی کنید
و اینکه پارت بعدی طبق همونی که گفتم سه یا دوروز دیگه گذاشته میشه
خوشحال میشم ووت و نظر یادتون نره و یه سر به اون یکی بوکم(نحسی)بزنید♡

حامی(ویکوکمین)Where stories live. Discover now