پارت ۴۷

1.3K 326 62
                                    

سلام‌چطورید😔❤️
از غیبت دراومدم و با پارت ظهور کردمم

صدای بلند و عصبی کوک رو بین صدای بلند آهنگ شنیدم
_آلفاهای ما تورو رد میکنه امگا

با درد گرفتن بدنم از حرکت ایستادم و خم شدم و دستم رو روی مارکام گذاشتم و هیسی کشیدم اما درد هرلحظه بیشتر می‌شد برای همین روی زانوم افتادم
با گرفته شدن بازوم دستم رو اوردم بالا تا بادیگارده ازم فاصله بگیره و بفهمه خوبم
حدودا یک دقیقه بود که گذشته بود و حالا دردش قابل تحمل بود به آرومی از جام بلند شدم و اشاره کردم که صدای آهنگ رو قطع کنن و پوزخندی با تهکوک که بهم نگاه میکردن زدم
+درد داشت ولی همینو میخواستم
روی زمین نشستم و انگشتم رو توی کیکی که روی زمین افتاده بود کردم و کمی ازش خوردم
+آه فشارم داشت میفتاد، خب حالا میتونم راحت ازتون جدا شم(چون تهکوک ردش کردن)
×به درک تو یه روانی احمقی
به سمتش رفتم و روی صورتش خم شدم و روی لبش، لب زدم
+حواست هست که داستان هنوز تموم نشده؟ تا وقتی خاندانتون به فاک نره ولتون نمیکنم
و بعد بلند گفتم
+اگر کاری بهتون ندارم واسه اینه که من روی الفاهای ضعیف دست بلند نمیکنم
و بعد علامت دادم و همراه با افرادم از انباری خارج شدیم
+زنگ بزنید کیم بگید بیاد تن لش اینارو جمع کنه
'حالتون خوبه قربان؟ لازمه به آقای...
+خوبم، فقط همون کاری که گفتم رو بکنید

(یک‌ساعت بعد)
ناله‌ی بلندی کردم و توی بغل جه‌کیونگ جمع شدم
◇آپا خیلی درد داری؟
چنگیز که داشت خودشو به گردنم میمالید رو بغل کردم و گفتم
+آ...آره، اولش انقدر درد نداشتم
◇خیلی تب داری
+مهم نیست خودم خواستم که اینجوری بشه
◇ولی...
رایحه آرام‌بخشش رو وارد ریه‌هام کردم
+مهم نیست جه‌کیونگ فقط نیاز دارم بخوابم فردا باید برم شرکت
چنگیز رو محکم به خودم فشار دادم و به خواب رفتم

(دانای کل)
کیم با بهت داد زد
٪چه غلطی کردید؟
×ردش کردیم
کیم با عصبانیت جلو رفت و سیلی ای توی گوش کوک و بعد گوش تهیونگ زد و عربده زد
٪من اینو بهتون یاد داده بودم؟ اینکه یه امگای معمولی رو رد کنید؟ میدونید چقدر داره عذاب میکشه؟
دستی روی پیشونیش کشید و با صدای گرفته گفت
٪هرچقدرم بهمون بدی کنه ولی باز حقش این نبود که امگاشو رد کنید، این واسه‌ی یه امگا یعنی مرگ
_اما...
٪هیچی نگید وگرنه‌ممکنه‌ همینجا بکشمتون
همه‌ با حالت بدی به تهکوک‌ نگاه میکردن، اون دونفر خودشونم نمیدونن چرا اینکارو کرده بودن، حتی خودشونم داشتن عذاب میکشیدن
٪این دوتاشون از جلو چشم‌ من دور کنید

(جیمین)
نمیدونم ساعت چند بود اما بخاطر درد از خواب پریده بودم عام...درد یا...یا ناراحتی؟ هرچی بود خودِ احمقم هم میدونستم از اون دوتا خوشم میاد...خوشم میاد یا عاشقشونم؟ هرچی بود دلم میخواست تا صبح گریه کنم
توی زندگیم حتی یه بار نشد واسه خودم خوشحال باشم و حالم خوب باشه ولی حداقل وقتی آپای سئوک و هانول بودم حالم بهتر بود، یه امگای مسئولیت پذیر که واسه لبخند آلفا کوچولوهاش جونشم میده ولی خب...سرنوشت انگار باهام خوب نبود حتی الانم عاشق آدمای درستی نشده بودم
اشکامو پاک کردم و به چشمای براق چنگیز که روی بالشتم نشسته بود و بهم نگاه میکرد، زل زدم
+میبینی چنگیز؟ آپا ناراحته، درد داره...آپا همیشه یه آدم شکست خوردست
صدایی از خودش درآورد و خودشو توی گردنم مخفی کرد که لبخندی زدم
+باید فردا از رز و اجوما تشکر کنم که کمک کردن تهکوک رو گیر بندازم
و بعد چشمامو‌ بستم

(فردا)
(شرکت)
درد زیادی داشتم ولی با لجبازی کارامو میکردم، کیم هم صدام زده بود گمونم میخواست راجب دیشب که نوه هاش رو دزدیده بودم حرف بزنه و یا شایدم میخواست حرصمو دربیاره برای همین میخواستم همه کارامو انجام بدم تا بفهمه این اتفاق به کلیه‌های با ارزشمم نبوده

مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاقش شدم و سعی کردم دردم رو فراموش کنم
+اگر‌میخوای راجب اون دوتا احمق حرف بزنی سریع باش چون وقت ندا...
با فرو رفتنم توی بغل گرمی حرفم رو خوردم
٪متاسفم جیمین، من هیچوقت به اون دوتا اذیت کردن امگاهارو یاد نداده بودم و نمیدونم چرا یه همچین کاری کردن
دستش رو روی کمرش نوازش وار کشید و بعد رایحه‌ی قوی و ارام‌بخشش رو آزاد کرد
٪میدونم درد داری لازم نیست مخفیش کنی، من آلفای اصیلم و با رایحم خیلی حالت بهتر میشه
انقدر بهت زده بودم که نمیتونستم چیزی بگم، اگرم میخواستم چیزی بگم نمیتونستم چون محض رضای خدا تبم انقدر بالا رفته بود که پاهام شل شد
٪هی...هی جیمین
صداش کم کم محو‌شد و دیگه چیزی‌نفهمیدم

__________________________

با حس دست سردی که روی پیشونیم بود چشمام رو باز کردم که نگاهم به کیم خورد که بالا سرم وایساده بود، خواستم چیزی بگم که اتفاقایی که توی شرکت افتاد یادم اومد
+من کجام؟
با صدام لبخند کوچیکی که تاحالا ازش ندیده بودم روی لبش اومد
٪اوه بیدار شدی
گنگ نگاهم رو چرخوندم
٪اینجا عمارت خودمه و اینجا هم اتاق خودمه، نگران نباش کسی نمیدونه اینجایی
نگاهم رو از اتاقی که تم کلاسیک داشت‌ گرفتم و با اخم ریز بهش نگاه کردم
+چه نقشه‌ای توی سرته
کیم از روی صندلیش نشست و کتاب قطوری که دستش بود‌ رو روی میز گذاشت و گفت
٪جیمین، درسته من از نظر خیلیا بی احساسم ولی اونقدراهم بد نیستم
آهی کشید و ادامه داد
٪درسته همیشه قوانین سختگیرانه داریم و یا به پسر‌ها و نوه‌هام بی احساس بودن رو یاد میدم ولی هیچوقت بهشون یاد ندادم به امگا‌ها و یا آدم‌های ضعیف آسیب بزنن
لبخند تلخی زد و گفت
٪هرچند پدرم این‌چیز‌هارو به ما یاد داد، آسیب زدن به مظلومین و بی‌گناها اینکه اونا بدرد نمیخورن و...و...آه اون یه بی‌رحم واقعی بود حتی به ماهم رحم نمیکرد
توی چشمای گردم خیره شد و گفت
٪اون دونفر هم تنبیه شدن و فردا حتما برگه‌ی طلاق رو امضا میکنن نگران نباش و خوب استراحت کن البته قبلش یه چیزی بخور
و به میز کنارم که پر از خوراکی بود اشاره کرد و دوباره کتابش رو باز کرد چون گشنم بود ترجیح دادم اول کمی بخورم بعد تعجب کنم

زیرچشمی بهش نگاه کردم، دلم براش میسوخت ولی کنجکاوی اجازه نمی‌داد که سوالمو نپرسم
+میتونم یه سوالی بپرسم؟
سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد
+تو واقعا یه پسر رو دوست داشتی و جلوت کشتنش؟
اول با تعجب بهم زل زد و بعد لبخندی زد
٪اینو از کجا فهمیدی؟
+پس حقیقت داره؟
کتابش رو بست
٪یکم طولانیه، گوش‌میدی؟
با تعجب گفتم
+به جان چنگیز؟ واقعا واسم تعریف میکنی؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد که با بهت لب زدم
+تو سرت به جایی خورده؟
٪بگم‌ یا نه؟
سریع توی جام درست نشستم
+بگو بگو

بچه‌ها حامی هم دیگ پارتای اخرشه:>
البته فکر نکنید که آبکی تمومش میکنم
بهم اعتماد کنیددد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 28 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

حامی(ویکوکمین)Where stories live. Discover now