00:00

185 24 12
                                    

نفس عمیقی کشید و سعی کرد شونه های پایین افتاده‌ش رو صاف کنه. کف دستش رو روی در چوبی اتاق گذاشت و با نگاه نامطمئنی به دستگیره گردش خیره شد. دلش میخواست مثل تمام کتاب هایی که خونده و فیلم هایی که دیده بود، زیر لب زمزمه کنه، از پسش برمیای دختر، اما میدونست که همچین چیزایی فقط به دنیای خیالات تعلق داشتن.

به هر حال، چرخش انگشت هاش دور دستگیره و شنیده شدن صدای 'تیک' آروم، باز شدن در رو به همراه داشتن.

مانع چوبی بزرگ از جلوی دیدش کنار رفت و فضای اتاقی که بیش از حد معمولی بود، نمایان شد. تخت های ساده دو طرف اتاق گذاشته شده بودن، یکیشون پر از جعبه ها و پارچه های عجیب غریب بود و اون یکی خالی از هرچیزی.

پسری وسط اتاق ایستاده و با چشم های براق بهش خیره شده بود، "هی! تو...؟"

زبونش رو روی لب هاش کشید. یه پسر؟ مگه قرار نبود اینگرید سایمون هم اتاقیش توی اتاق ۷۴۳ طبقه سوم خوابگاه C باشه؟

اینگرید اسم یه دختر بود، درسته؟

پسر دوباره صدایی از خودش در آورد، به نظر نمیومد که لبخندش از روی صورت بامزه‌ش محو بشه، "آم... فکر کنم تو..."

"من... همونی ام که باید توی این اتاق بخوابه. منظورم اینه که... بمونه؟" وزنش رو روی پاهاش جا به جا کرد و آب دهنش رو به سختی قورت داد، "میدونی دیگه؟"

پسر یکی از ابروهاش رو بالا برد، "میدونم؟" قدمی به سمتش برداشت و دوباره دندون های مرواریدیش رو نمایان کرد. موهاش بلوندترین چیزی بودن که توی عمرش دیده بود. نگاهی به راهرو انداخت و با صدای نسبتا بلندی داد زد، "هی گرید! فکر کنم هم اتاقیت اینجاست!" تن صداش رو پایین آورد، "گفتی اسمت چیه؟"

پلک زد، "آدری..." میخواست حرفش رو ادامه بده و فامیلش رو هم به زبون بیاره اما دختری که همسن خودش به نظر میرسید و چند سانتی ازش بلندتر بود از پشت بهش نزدیک شد، دست هاش رو روی شونه هاش گذاشت و به جلو خم شد تا چونه‌ش رو به هم اتاقی جدیدش تکیه بده، "مرسی که اومدی. اگه از چرت و پرتای فنگ‌شویی خوشت میاد میتونی تختی که من انتخاب کردم رو هم برداری. فقط وسایلمو بذار روی اون یکی."

آدری آب دهنش رو قورت داد و کمی چرخید تا سعی کنه و صورت 'گرید' رو ببینه. به نظر میومد که اون متوجه حرکتش شده باشه چون خیلی راحت عقب کشید و به در تکیه داد.

صدای پسر دوباره شنیده شد و نذاشت آدری چهره هم اتاقیش رو آنالیز کنه، "ما داریم میریم به جشن سال اولیا... دوست داری باهامون بیای آدری؟"

"من... خب نه. بهتره که وسایلمو بچینم و از این کارا." دستش رو توی جیب گشاد هودیش برد و خودش رو از بین اون دو نفر بیرون کشید. جلوی پنجره متوقف شد و وقتی چرخید، در رو دید که به آرومی بسته میشد.

Daltonien || GxGWhere stories live. Discover now