00:01

107 22 8
                                    

خب... نکته  ای که درمورد برگشتن به دانشگاهی که دو سال کامل توش درس خوندی وجود داره اینه که، تقریبا کل آدمای اون اطراف میشناسنت.

این موضوع برای خیلی ها آزار دهنده‌ست و برای هفته ها قبل از برگشت به سالن های بزرگ و کلاس های خسته کننده، ذهنشون رو درگیر میکنه اما جرجیا به محض فکر کردن به تمام شب هایی که میتونست خوابگاه رو بپیچونه و یه جایی مایل ها دورتر از پدر و مادرش خوش بگذرونه، لبخند میزد.

در واقع، خونواده‌ش اونقدرا هم بد نبودن. اونا بهش یه اتاق داده بودن که خودش دکوراسیونش رو بچینه، هرروز سه وعده غذای لذیذ تحویلش میدادن و سعی میکردن زیادی سر راهش قرار نگیرن اما بازهم جوری باهاش رفتار میکردن که انگار یه موجود متفاوته؛

انگار که مریضه.

و خب اون مریض بود اما نه جوری که بقیه فکرش رو میکردن. فقط سلول های مخروطی چشم هاش تصمیم گرفته بودن که با بعضی رنگ ها مشکل داشته باشن و تشخیص اونارو بیخیال بشن؛

چیزی که بهش میگن، کور رنگی.

جرجیا بیست سال با بیماری ژنتیکی خاصش زندگی کرده بود و رفتن به دانشگاه به هیچ وجه مشکلی براش ایجاد نمیکرد. منظورم اینه که، قرار بود یه کامیون چند تنی به خاطر آبی بودن رنگ بدنه‌ش بهش برخورد کنه و استخون هاش رو له کنه؟ فقط چون رنگ بدنه رو قرمز یا همچین چیزی دیده؟

نه.

خونواده‌ش این موضوع رو میدونستن اما در طول سال اول دانشگاهش به نظر نمیومد که علاقه ای به اهمیت دادن بهش داشته باشن. اونا دائم نگران بودن و تقریبا هرروز با مسئولین خوابگاهش تماس میگرفتن تا باهاش حرف بزنن. از اوضاعش خبر میگرفتن و بهش میگفتن که مراقب باشه.

خب چی میشد اگه خودش نمیخواست که مراقب باشه؟!

وقتی همین جمله رو بهشون گفت، باعث شد که یک مرحله توی دیدشون پایین تر بیاد. انگار که از "بچه اول: اهمیت بدهید" منتقل شد به "اونی که خودش میدونه با بی احتیاطی چه کاری دست خودش میده پس بهتره بیخیالش بشیم".

و حالا دیگه کم پیش میومد که مدیریت خوابگاه ازش بخوان طبق معمول توی یکی از دفترهای طبقه پایین، به تلفن قرمز رنگ بچسبه و به لحن نگران مادرش گوش بده و یک سری "باشه" پشت سر هم ردیف کنه.

***

کوئنتین، چنگال بزرگ فلزی رو توی گوشت کبابی فرو برد و مثل دیوونه ها توی هوا تکونش داد، "همگی!کی یکم از این میخواد؟" صدای بلندش از موزیک در حال پخش عبور کرد و به گوش همه حضار رسید.

دانشجوهایی که توی جشن کوچیک حیاط پشتی خونه کوئنتین و دوست های سال بالاییش شرکت کرده بودن، جیغ و داد راه انداختن و طولی نکشید که چنگال بزرگ شروع به دست به دست شدن کرد.

Daltonien || GxGWhere stories live. Discover now