وقتی لویی آخرین پوستر اعلامیه "فرد گمشده" رو که به همراه داشت روی تیر چوبی برق چسبوند، خورشید با زمین خداحافظی کرده بود و جاش رو به ماه داده بود. مرد ریز اندام با وزش نسیم خنکی لرزید و کلاه هودیش رو روی سرش کشید، کیف پارچهای خالیش رو روی دوشش انداخت به آسمونی که دیگه تیره شده بود نگاهی انداخت.
احتمالا بارون بیاد.
چون حواسش به آسمون پرت شده بود با مرد دیگهای برخورد کرد اما انگار برای مرد مهم نبود و عذرخواهی لویی بیجواب موند. حدسش درست بود اولین قطره روی گونهاش افتاد.
زین احتمالا تو هم زیر این بارونی! اگه امشب بخوای به خونه برگردی آتیش شومینه برات روشنه.
"استایلز دیگه بهونههات من رو قانع نمیکنه، جل و پَلاست رو جمع کن و گورت رو از جلو چشمام گم کن! با این وضعیت من نمیتونم بدهی کوفتی بازیگرا و اجارهی سالن و حتی تمیز کردن صحنه رو بدم. همه چی تمومه!"مرد سیبیلهای خاکستری رنگ روغنیش رو با همون دستمالی که پیشونی عرق کردهاش رو خشک کرده بود، تمیز کرد.
"اما... اما هنوز هفتهی اوله، اینکه بلیتها فروش نره طبیعیه!" هری به میز تکیه داد و سعی کرد چهرهی ملتمسانه به خودش بگیره. اون یک سال روی این نمایشنامه کار کرده بود و تنها چیزی بود که براش باقی مونده بود یه سالن قدیمی بود که میخواست از تماشاچی پرش کنه.
"استایلز این سومین باره که قول یه سالن پُر رو بهم دادی و تنها چیزی که تحویلم دادی چندتا صندلی توی شبهای اول و یه نقد تخریب کننده از منتقدها توی روزنامه بوده!"
مرد کارد و چنگالش رو کنار بشقاب خالیش گذاشت و بلند شد و به خراشیدن قلب استایلز ادامه داد. "خیلیها با یه نمایشنامه بزرگ و موفق شروع میکنن و به خاطر بلندپروازی بیش از حدشون سر از یه گهدونی در میارن!".گمونم حق با اونه، شاید احتیاج به یه ذره استراحت دارم تا سر از گهدونی که ازش حرف میزنه در نیارم.
"خیلی خب باشه!" استایلز با لحن غمانگیزی گفت و دستی توی موهاش کرد.
"تصمیم عاقلانهای گرفتی پسر" مرد مو جوگندمی گفت و با دستهای چربش مشغول نوشتن برگهی فسخ قرارداد شد.سلام به همگی وارنوکس صحبت میکنه.
فردا یا پسفردا قسمت اول آپ خواهد شد و تعداد آپ کردن در هفته به استقبال و فیدبکی که اتون میگیرم بستگی داره و اینکه قرار نیست خیلی طولانی باشه این فیک و اینکه پیشاپیش از اینکه این داستان رو میخونید ممنونم.امیدوارم
YOU ARE READING
To fill a coffin with a butterfly | L.S
Mystery / Thriller"سلام... من میخوام گم شدن یه نفر رو گزارش کنم." مرد ریز اندام گفت و روی صندلی آهنی تاشو رنگ پریدهای که رو به روی میز معاون کلانتر بود نشست. "اون شخص چه نسبتی باهاتون داره؟" معاون بی حوصله و بدون اینکه سرش رو از برگههای رو به روش بالا بیاره پرسید...