ریشه نیلوفر

1.5K 400 173
                                    

(ویدئوی اخرپارتو حتما ببینید)

_جونگکوک محض رضای خدا اروم بگیر.

جونگکوک مجددا دستاشو باتمام قدرت کشید بلکه خلاص شه از دستبندای دور مچش،از ۵روز پیش که چشماشو بازکرده بود،روی این تخت میخ شده بود رسما و حسگر دور گردنش شرایط رو حتی بدتر هم میکرد،

_نذاشتن خودمو بکشم که خودشون بکشنم؟عقلتو از دست دادی یونگی؟دارم بهت میگم دکتر کمیل نمیذاره من حتی باخیال راحت بمیرم،چرا نمیذارید فقط تمومش کنم،بذار...به..درد...خودم...بمیرمممممممم

یونگی کلافه از روی صندلی کنار تخت بلند شد و موهای پریشونش رو توچنگش گرفت،۵روز گذشته تمام چیزی که از جونگکوک شنیده بود همین حرفها بود درحالی که دکتر روانپزشک کاملا سلامت عقلی جونگکوک رو زیر سوال برده بود و سربازها شهادت داده بودن جسدی درکار نبوده و جونگکوک یک نفرو باشلیک ۵گلوگه کشته و این یعنی حتی مدارکی که تهیونگ بجا گذاشته هم دیگه قادر به نجاتش نیس،نمیفهمید سرگرد عالی رتبه چرا باید توموتور خونه و کنار جونگکوک بدون اسکورت و دستبند باشه،فقط میدونست به محض باز کردن جونگکوک خودشو خلاص میکنه و باز نکردنش هم یعنی دادگاه پس فردا و زمین زدنش برای یک عمر گوشه زندان های سیاسی،دوست داشت حرفای پسر بسته شده رو تخت رو باور کنه،ولی جسد تهیونگ؟
زنده موندنش از سیبری و مرگ مجددش؟
جونگکوک تاقبل از این هم بارها رفتارای ضدونقیص ازخودش نشون داده بود و این بیشتر مسبب شک و دودلی یونگی بود،
ولی درحال حاضر تنهاچیزی که مهم بود،دادگاه پس فردا و حکم قطعی جونگکوک بود،
حتی اگه از اتهام ترور سربازای امریکایی نجاتش میداد،قطعا قتل با ۵گلوله چیزی نبود که بتونه جمعش کنه..

عجیب ترین بخش قضیه بیهوش شدن جونگکوک بعداز قتله،چیزی ک یونگی تنها بایک نگاه سطحی پشت گردنش و باتوجه به میزان و زاویه کبودی به حتم میگفت ضربه خورده..هیچ چیز این پازل چیده شده درست نبود،جونگکوک رو عین حیوون به تخت بسته بودن که بلایی سرخودش نیاره درحالی که کمترین حکم دادگاه اعدامه...قطعا هیچ چیز درست نبود..

به سمت جونگکوک برگشت و قبل از به زبون اوردن چیزی،در سلول محافظتی بازشد و سرباز روس بدون نگاه انداختن به پسر روی تخت رو به یونگی تایم رفتنش رو یاداور شد،به بهونه برداشتن کیف دستیش به تخت جونگکوک نزدیک شد و زمزش رو به گوشش رسوند،

_سعی میکنم یه راهی پیدا کنم پسر،فقط اروم بگیر..بخاطر هیونگ...

..... ..... ...... ...... ...... ...... ......

خسته ماشین رو پارک کرد و پیاده شد،در رو محکم تراز حد معمول کوبید،دستش رو ستون سقف ماشین کرد و لحظه ای چشماشو بست،خسته بود و نمیدونست خستگی جسمیش بیشتره یاروحیش،طی یک ماه گذشته به تنهایی مسئولیت و بار مشکلاتو به دوش کشیده بود،از یه سمت دوستشو از دست داده بود و از طرف دیگه دوتااز مهمترین افراد زندگیش جلوچشماش درحال اب شدن بودن...

𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 (𝐒2)Where stories live. Discover now