قسم به سفیدی روحت

1.7K 446 174
                                    

شوک..تنها چیزی بود که بین همشون مشترک بود و تپشای قلب جونگکوک نوای زندگی مجدد میداد..

_م..مو..مورفو...این..این تاثیر..مورفوعه..ت..تهیونگ؟

چشمای شفاف از اشکش حرکات سریع مرد سیاهپوش رو دنبال میکردو دستاش بدنبال تکیه گاهی برای چنگ زدن و نیوفتادن بود..

میشناخت تموم پیچ و خم اون تن و موهای ابریشمی رو،اشنا بود حتی باقدم زدن و گرفتن شمشیر بین انگشتای بلند بوسیدنیش،چقدر دیگه قرار بود بمیره و زنده شه با امیدوناامیدی برای فرمانده بی رحمش؟

یونگی زودتر خودش رو جمع کرد و باگرفتن بازوی جیمین به سمت چانیول راهیش کرد،

_چان...مرد،به من نگاه کن.

چانیول نگاه بارونیش رو برگردوند و یونگی باگرفتن شونه هاش کاملا به پشت چرخوندنش تا چشمای بیقرارش بدنبال نشونه ای از رفیق و همراهمش تو مرد سیاهپوش نگرده،

_جیمین و جیهوپ رو بردار و برگرد به جنگل،نامجون پشت سرتون میاد،وقتی رسیدین توکیو بدون هیچ مکثی سمت جنگل برونید خودمو بهتون میرسونم.

چانیول گیج سرش رو تکون داد و جیمین خشک شده رو به سمت ماشین راهنمایی کرد،
باچشمای خسته رفتن شکلات تلخش رو دنبال کرد و بازدمش رو عمیق بیرون فرستاد،سخت ترین بخش کارش دور کردن جونگکوک از روحش بود،نمیدونست چخبره و ایا واقعا تهیونگ زندست یانه ولی درحال حاضر که جونگکوک یه زندانی سیاسی و فراری از دولته باید مخفیش میکرد و این دلیل خوبی بود تا دلیل اصلی رو مخفی کنه از دور کردن جونگکوک...

نمیدونست چه اتفاقی برای تهیونگ افتاده و به چه چیزی تبدیل شده و این بی رحمانه ترین چیزی بود که میتونست به جونگکوک بگه،پس ترجیحش سکوت بود...قفسه سینش سنگین بود..چشماشو روی زمین نگه داشته  و اجازه دیدن منظره جلوش رو بخودش نمیداد،اون مرد..مرد؟تهیونگ..میتونست حسش کنه که تهیونگه،میتونست از بالاپایین شدن قفسه سینه پسر کنارش،نبضی که دوباره میزنه،چشمای خیره ای که فقط روی یه نفر اینجوری قفل میشه و روح زندگی که به اون چشمای شفاف مشکی برگشته بفهمه اون تهیونگه...کسی که مقابل این نگاه دلتنگ درحال سلاخی افرادیه که دست دراز کردن سمت نیلوفرش تهیونگه..
دستاشو مشت کردو چشماشو بست،چطور میتونست بگه هی جونگکوک خب الان که روحت برگشته و زندست بامن به جنگل بیا برای نجات جونت؟..احمقانس ولی مگه چاره ای داره؟

به ارومی بازوی جونگکوک رو گرفت وبهش نزدیکتر شد،

_ج....جونگکوک...باید بریم،تاچنددقیقه دیگه اینجا پراز..‌پراز مامور و سرباز و جاسوس میشه...

_قلبم هیونگ...قلبم نمیکشه،بسمه،
بگو..بگو که چشام بازم گولم نمیزنن،بگو که بازم مغزم توهمشو بهم نشون نمیده که زنده بمونم،بگو چیزی ک میبینم واقعیه،
روح منه..هست نه؟
روح منه حسش میکنم،
گرمای قلبشو ازهمینجاحس میکنم،
تهیونگ منه هیونگ..هست مگه نه؟
بگو که توام میبینیش،
بگو که بازم باتوهمش امیدوار نشدم..

𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 (𝐒2)Where stories live. Discover now