part 7

637 69 4
                                    

تهیونگ آخرین باکس از لوازمی که احتیاج داشتن رو هم روی زمین گذاشت و با بغض و حسرت، به جعبه هایی که تا سقف چیده بودند خیره شد!

تهیونگ: چطور میتونیم توی همچین جایی زندگی کنیم؟

جونگکوک: چاره ای نیست باید یه سری از وسایل رو بفروشیم! اگه همشون رو نگه داریم، حتی جا برای خوابیدن جیمین هم باقی نمیمونه

تهیونگ آهی کشید و همونطور که دست به سینه ایستاده بود، به تک اتاق نموری خیره شد که از امروز به بعد براشون حکم خونه رو پیدا میکرد

تهیونگ: وسایل اضافی رو مشخص کن چون‌ میخوام همین امروز ردشون کنم

جونگکوک سری به نشونه فهمیدن تکون داد و پس از گذاشتن بدن کوچیک و خمار جیمین روی کاناپه دونفره، به این فکر کرد که از امروز به بعد چطور باید پسر کوچولوشون رو راضی کنن تا روی زمین بخوابه!

پسر بچه ای که همیشه به رفاه عادت داشت رو چطور به زندگی توی این اتاق 10 متری راضی میکردن؟!

ساعت از 5 ظهر میگذشت و تهیونگ همچنان مشغول فروش لوازم اضافه خونه بود و صورتی که بی نهایت عصبی به نظر میرسید رو از خانوادش مخفی میکرد
تهیونگ همونطور که با اخم واضحی توی خیالات دردناک خودش فرو رفته بود، با حالت گیجی به مرد خیره شد و سپس دستش رو توی هوا تکون داد

تهیونگ: هر چی که به باز شدن فضای خونه کمک کنه رو میفروشم!

مرد با خوشحالی دو کف دستش رو به هم کوبید و سپس  به شاگرداش اشاره کرد تا کاناپه ی تازه رو تا در خروجی حمل کنند اما هنوز چند قدمی بیشتر به سمت در برنداشته بودند که جونگکوک فریاد کشان و لنگ‌لنگان به سمتشون دوید

جونگوک: بچممممم! تهیوووونگ کاناپه رو نگه دااااار... هی با توعم! داری چیکار میکنی؟؟ مگه کاناپه رو با جیمین فروختی که داری اینطوری تا دم در بدرقشون میکنی؟!

تهیونگ: چی میگی؟!

جونگکوک: میگم برو بچه رو بیار! چطور ممکنه جیمینو روی کاناپه ندیده باشی!؟

تهیونگ برای ثانیه ای مکث کرد و سپس طوری که انگار بالاخره از افکار مسموم و کشنده‌اش خارج شده باشه، به سرعت به سمت کاناپه ی در حال حرکت دوید اما هر چی که نگاه میکرد، موجود شیرین مورد نظرش یافت نمیشد

تهیونگ: بذارش زمین ببینم!!!

خطاب به دو مرد قوی اما ریز جثه فریاد کشید و کاناپه رو با فشار دستش روی زمین انداخت تا دقیق تر گوشه گوشه ازش رو بگرده!

جونگکوک: تهیووووونگ؟!

صدای لرزون از ترس جونگکوک رو میشنید اما حال خودش بهتر از اون نبود

تهیونگ: داخل خونه رو گشتی؟؟؟

جونگکوک یک بار به دور خودش چرخید و سپس با حالت تمسخر آمیزی نسبت به وضعیت وحشتناک زندگیشون غرید

Bamzi  / بــامــزی Where stories live. Discover now