part 8

661 72 10
                                    

از ورشکستگی که خودش رو مقصر وقوعش میدونست، نباید تا ابد فرار میکرد

اگه جونگکوک رو به زندگیش راه نمیداد و اگه جیمین کوچولویی وجود نداشت، شاید آتیش امید و تلاش برای دوباره سرپا شدن برای همیشه توی وجود تهیونگ خاموش میشد!

نمیدونست باید از بابت حضورشون سپاس گزار باشه یا خودش رو بابت اذیت شدنشون سرزنش کنه!

بهرحال تهیونگ تا ابد مقصر اشک هایی شناخته میشد که جونگکوک به پای زندگیشون ریخته!

ساعت از 1 شب گذشته بود که پس از بوسیدن گونه ی همسرش و مرتب کردن پتو روی بدن زخمی و خستش، با محبت دستی به میون موهای پریشونش کشید و سپس از تشک دونفرشون بلند شد و خودش رو به سمت کاناپه ی جیمین رسوند و سرش رو زیر پتوی آبی رنگ پسرش فرو برد و به کمک بینیش، شکم بادکنکی جیمین رو نوازش کرد تا عطر دردونشون توی بینیش محفوظ بمونه!

تهیونگ: چطور دلم بیاد که تنهاتون بذارم؟!

آهی کشید و پس از مکث کوتاهی روی پا ایستاد تا پاورچین پاورچین به سمت در اتاق روانه بشه!

اونقدر با احتیاط در رو به هم بست که شبانه ترک کردن خونه کسی رو بیدار نکنه...‌ تا حتی برای یه لحظه هم نبودنش باعث آزار دلایل زندگیش نشه!

تهیونگ رفت اما نمیدونست که جونگکوک با چشمای اشکی و باز، رفتنش رو تماشا میکنه!!!

جونگکوک پس از کوبیده شدن در، به آرومی از زیر پتو بیرون خزید و بدون نادیده گرفتن سری که به رسم پس از تصادف دوباره درد گرفته بود، پای دردناکش رو دراز کرد و به در خیره شد

جونگکوک: زندگی نباید تو رو به این نقطه میرسوند!

با دست سالمی که روی زمین تکیه گاهش شده بود، به پتو چنگ زد و ادامه داد

جونگکوک: نقطه ی دردناک احساس شرم، چیزی نیست که مناسب کیم تهیونگ خنده رو و خوش قلب من باشه!...

قلبش با هر شکستن تهیونگ، مچاله میشد اما کاری ازش برنمیومد... نه تا زمانی که از شر سردرد های گاه و بیگاهش خلاص نشده و دکتر اجازه باز شدن گچ دستش رو نداده!

جونگکوک: مینی؟! هرگز امشب رو به خاطر نیار پسرکم...

خودش رو توی تاریکی به سمت کاناپه تکنفره ای کشید که جیمین از سر شوقِ نفروختنش، حتی حاضر نشد تا اون رو به مقصد آغوش والدینش ترک کنه!

دستی به موهای نرمش کشید و دلش با دیدن پلک های درشت و لبای قلوه ای خیسش، قنج رفت

جونگکوک: اجازه بده تا آپا همیشه توی ذهنت یه قهرمان باقی بمونه! قهرمانی که از همیشه شرمنده‌ست اما اجازه نمیده تا روی خجلش رو خانوادش ببینن!!!

سرشو به آرومی روی کاناپه و درست کنار سر کوچولوی جیمین گذاشت و با تصور تهیونگی به خواب رفت که توی خیابون های سئول به دنبال یه لقمه غذا میدوعه!

Bamzi  / بــامــزی Where stories live. Discover now