Part 1 "True Mate"

12K 1.4K 344
                                    

یونگی نیم نگاهی به تهیونگی انداخت که روی صندلی کمک راننده نشسته بود و ذوق زده به مردمی که توی خیابون بودن خیره شد بود.

دوباره به جاده خیره شد و بی توجه به اینکه تهیونگ کیه غر زد:
_ امروز مثلا با دوست پسرم اومدم دیت!
_ مگه من چیزی گفتم؟
تهیونگ متعجب نگاهش کرد.

_ نه خیر!... اما یه لحظه فکر کن ملکه مادر نگران پسر مثلا سرما خورده‌ش بشه و بیاد بهش سر بزنه... با چی رو به رو میشه؟ آفـرین! بالشت هایی که مثلا حکم پسر تاج دار مریضش رو دارن... بعدش چی میشه؟ بازم آفـرین!... یونگی بدبخت مواخذه میشه!

ریز خندید:
_ هیونگ... میدونی که لازمه گاهی بیام بین مردم.
_ خودت داری میگی بین مردم... نه که پیش من و دوست پسرم!... تو الان محافظ نداری تهیونگ... اگر یه لحظه حواسم پرت بشه و...

با آرامش حرفش رو برید:
_ میدونی که هیچکس جز افراد داخل کاخ نمیدونن من کیم... جای نگرانی نیست... بعدشم، من کاملا عین یه فرد معمولی لباس پوشیدم.

البته از نظر خودش معمولی!
صد درصد استایلی که جز به جزش از گرون‌ترین برند های دنیا و حتی بعضیشون از نسخه محدوده، یه استایل معمولی! نیست.

ماشین که از حرکت ایستاد، هردو پیاده شدن و تهیونگ گوشزد کرد:
_ هیونگ، دوست پسرت نفهمه ها!
_ هوسوک از خانواده های معمولی کشور نیست، بالاخره که یه روز میفهمه.
و جلوتر راه افتاد.

تهیونگ پوفی کشید و به قدماش سرعت بخشید.
دیدن معروف‌ترین دانشگاه کشور، برای تهیونگی که از همون بچگی کوچک‌ترین تعلیماتش رو توی چهار دیوار اتاقش درون کاخ گذرونده بود... بی اندازه خاص بودن.

_ هوسوکـا.
با صدای بلند یونگی، به خودش اومد و نگاه از محوطه بزرگ دانشگاه گرفت و سمت فردی که حالا توی بغل یونگی بود و می‌بوسیدش سُر داد.

لبخندی زد و اجازه داد تا اول حسابی همدیگه رو تحویل بگیرن و بعد معرفی بشه.

_ یونگی هیـــونگ.
با داد خوشحال پسری، متعجب چرخید که...
چرا انقدر آشنا بود...

گرگش ناگهان زوزه بلندی کشید و خودش رو به دیواره های وجودش کوبید.

' هی هی... آروم باش... چته تو...'

با رسیدن اون پسر غریبه آشنا بهشون، یونگی بالاخره از هوسوک دل کند و سمت پسر قدم برداشت.

'این... این چه بوییه...'

شکوفه هلو؟!
چیز خاصی نیست ولی... چرا...

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now