4

478 129 0
                                    

"راستش نباید هیچ جادویی استفاده کنم،" جیمین میگه. "بدنم نیاز داره دُمم رو برگردونه،" و با گفتن اون، آب با صدای آرومی پایین میوفته و به حالت طبیعی‌ش برمیگرده.

"همینجوری دوباره در میاد؟" یونگی با کنجکاوی میپرسه. جلو میره تا روی شکمش دراز بکشه، حتی با اینکه راحت نیست. با این حال، خورشید خشکش میکنه و پوستش رو گرم نگه میداره، به خاطر همین غر نمیزنه.
جیمین شونه هاش رو بالا میندازه. "یجورایی،" میگه. "تهش برامده میشه و رشد میکنه و پولک هام هم دوباره روش ظاهر میشن، ولی به جادو نیاز داره تا طبیعی به نظر بیاد. باله هام چند روز بعد از دُمم برمیگردن،" جیمین به دریانورد میگه. "وقتی کوچیکتر بودیم، یه کوسه به جونگوک حمله کرد. اون موقع ها باهم مسابقه میدادیم و تهیونگ همیشه سریع ترین بود. یه بار جونگوکی رو پشت سر گذاشت و تنها ولش کرد و دُمش تقریبا کامل از جا کنده شد. تعجب میکنم که زنده موند. دُمش الان به خاطر زاویه ای که گاز گرفته شد، یکم بدریخته ولی دیگه قدرتش رو به دست آورده. البته من عاشق دُمم بودم،" آه میکشه، لحن صداش ناراحته. "فکر کنم تنها قسمتی از خودم بود که دوستش داشتم،" سایرن بهش میگه.
"اگه کمکی میکنه، منم دُمت رو دوست داشتم،" یونگی میگه.
جیمین با شنیدنش از جاش بلند میشه و میشینه. دُمش رو همونطور که مشتاقانه به جلو خم میشه، جلوی بدنش نگه میداره و یونگی مجبوره نگاهش رو ازش بگیره تا بهش زل نزنه و بیشتر از این، ناراحتش نکنه. "دیگه چیِ منو دوست داری، آقای دریانورد؟" با پوزخند میپرسه.
یونگی لبخند میزنه و میگه، "دلم واسه این پرروییت تنگ شده بود،"
جیمین میخنده و خیلی معمولی عقب میره. "فکر کنم تو باعث میشی اینجوری بشم، هیونگ،"
امکان نداره یونگی به این اعتراف کنه، ولی جوری که اون کلمه از جیمین شنیده میشه، رو دوست داره. صداش نرم و ملایم، و مثل عسله، و به گوش های یونگی حس گرما میده.
"کاری داری که باید امروز انجامش بدی؟" جیمین بعد از سکوت طولانی مدت راحتی، میپرسه. یونگی لحظه‌ای فکر میکنه و بعد سرش رو تکون میده. باید خیلی زود راه بیوفته، نه به سمت خشکی ، بلکه برای پیدا کردن جایی که بمونه و اطرافش رو مطالعه کنه. ولی متوجه میشه که اصلا دلش نمیخواد. باعث درد گرفتن سینه‌ش میشه، حتی با اینکه چند لحظه پیش همچین احساسی نداشت. دستش رو روی سینه‌ش جایی که قلبش میتپه، فشار میده و نفس های عمیق میکشه، ولی با فکرِ ترک کردن اونجا، ضربان بالای قلبش آروم نمیشه. تقریبا دردناکه.

"هی... خوبی؟" جیمین آروم میپرسه، یک دفعه حواسش جمع میشه. یونگی نمیتونه حرف بزنه، به خاطر همین فقط با ابروهای گره خورده، سرش رو تکون میده. جیمین نباید زیاد تکون بخوره، چون باعث درد گرفتن دُمش میشه، ولی بهش توجهی نمیکنه، توی آب فرو میره و همونطور که به طرف یونگی شنا میکنه، از درد صورتش رو جمع میکنه.دست هاش رو روی زانوهای یونگی میذاره و توی همون لحظه، درد متوقف میشه.
"چجوری اون کارو کردی؟" یونگی بین نفس نفس زدنش میپرسه.قلبش کم کم آروم میشه. وقتی سایرن رو اینقدر نزدیک به صورت خودش میبینه، متوجه میشه چقدر زیباست. گونه‌هاش تیز و اریب هستن، استخون فکش جوریه که انگار اگه انگشتت رو روش بکشی، میتونه ببُرتش. چشم هاش قهوه‌ای تیره با رگه های کاراملی هستن، مژه هاش بلند و فر خورده‌ن. پوستش برنزه عسلیه، گرم، آرامش بخش. لب هاش- خدا، اون لب ها، یونگی بهشون فکر میکنه. برجسته، صورتی، مثل یه عروسک آنتیک. یک لحظه وقت صرف تحسین کردنشون میکنه و جیمین رو تماشا میکنه که حرف میزنه.
"چیکار کردم؟" جیمین ازش میپرسه، به نظر میاد از ته دل، نگران دریانورده.
"ن-نمیدونم- درد یهویی متوقف شد-" یونگی همونطور که نفس عمیق دیگه‌ای میکشه، میگه. با اینکه دردش کم شده، قلبش هنوز به زمان نیاز داره تا آروم بشه و به حالت معمولی‌ش برگرده.
"من هیچ کاری نمیکنم، قسم میخورم،" جیمین سریع میگه، دست هاش هنوزم روی زانوهای یونگی هستن. با انگشت های شستش، دایره‌وار نوازششون میکنه و همون حرکت کافیه تا تنفس یونگی دوباره به حالت معمول برگرده. "صدمه دیدی؟"
یونگی سرش رو تکون میده، دستش رو پایین میبره تا روی دست جیمین بذارتش. هیچ کدومشون تکون نمیخورن. "مطمئنی؟" جیمین ادامه میده. "باید برگردی توی قایق، بدنت واسه اینکه یه مدت طولانی توی آب باشه، ساخته نشده،"
"توی آب نیستم،" یونگی میگه ولی با قیافه گرفتن جیمین، مواجه میشه.
"لطفا فقط برگرد بالا، لازم نیست اینجا پیشم بشینی،"
"ولی،من-"
"برو، یونگی،"
یک لحظه طول میکشه تا یونگی از جاش تکون بخوره و بعد توی آب فرو میره و منتظر میمونه جیمین خودش رو روی صخره بالا بکشه. سایرن دندون هاش رو به هم فشار میده و دستش رو جلو میبره تا توی آب فرو ببرتش، ولی درد رو تحمل میکنه تا راحت دراز بکشه و بعد آروم و قاطع زمزمه میکنه، "برو،" و به یونگی که هنوز روی آب شناوره و گیاه هایی که به صخره چسبیدن رو نگه داشته، نگاه میکنه.
دریانورد یک لحظه بیشتر توی آب میمونه و بعد پاهاش رو حرکت میده و به طرف کشتی شنا میکنه. بدن آب کشیده‌ش رو از نردبون بالا میکشه و روی عرشه میوفته. تمام تلاشش رو میکنه تا پیرهنش رو دربیاره و لبه کشتی آویزونش کنه ولی به بقیه لباس هاش توجهی نمیکنه. صندلیِ میز کوچیکش رو روی عوشه میکشه و به طرف لبه کشتی میبرتش.جایی که میتونه بشینه و سایرن رو که با احساس راحتی توی اجزای زیبای صورتش به آب خیره شده،ببینه. به این فکر میکنه که چطور تقریبا توی چشم هاش غرق شد، و نگاهش رو برمیگردونه تا سرخی گونه هاش رو مخفی کنه.
"خب بهم بگو، آقای دریانورد، انسان بودن چه حسی داره؟"
"منظورت پا داشتنه؟"
جیمین لبخند غمگینی میزنه و سرش رو تکون میده. "‌میدونم اون چه حسی داره،" زیر لب زمزمه میکنه و یونگی فکر میکنه قرار نبود این حرفش رو بشنوه.

Seawater Kisses | Yoonmin | Persian TranslationWhere stories live. Discover now