3;

71 29 39
                                    

برای بار چندم شماره ی لیام رو گرفت و با شنیدن جمله ی همیشگی، این‌بار سراغ لویی رفت.
بدون اینکه بوق سوم رو بشنوه، با شنیدن صدای پشت تلفن نفس راحتی کشید و شروع به حرف زدن کرد.

-لویی؟ من سارام. لیام پیش توئه؟ از دیروز صبح تلفنش خاموشه و من هیچ خبری ازش ندارم.

شنیدن صدای سارا اصلاً برای لویی خوشایند نبود. دلش می‌خواست تلفن رو روش قطع کنه و بهش بفهمونه که وظیفه ی هیچکس دیگه ای نیست تا از پارتنرش بهش خبر برسونه.

-سلام سارا، هوای نروژ چطوره؟

پا روی پا انداخت و با کمال آرامشی که فقط خشم شارا رو بیشتر می‌کرد، زمزمه کرد.

-میگن توی این روزا تا دو درجه هم رسیده، راسته؟

چیزی جز نفس های عصبی سارا به گوشش نمی‌رسید، بنابراین با اعتماد بنفس و احساس رضایتی که تا آسمون می‌رفت، خندید.

-مشکلت چیه؟ لیام از همه‌چیز خبر داره و دلیلی نمی‌بینم تا تو بهم طعنه بزنی

-تو چطور؟ تو خبر داری؟ ماموریت کاری پیش اومد، تا ده روز توی بیمارستان با یه روانی هم‌اتاقه و تو تازه زنگ می‌زنی و از من میپرسی؟

تمام این حرف ها رو طوری بیان می‌کرد که انگار لیام به جای دوری سپرده شده و همه ازش بی‌خبرن، در صورتی که همون لحظه توی تلویزیون روبروش، لیامی رو میدید که هنوز از خواب بیدار نشده بود.

-متاسفم. مادرم مریض شده بود، پیشش بودم برای همین به تماس‌هاش جواب ندادم. اما اگه باهاش صحبت کردی، بگو من منتظرشم

بدون اینکه منتظر جوابی از سمت لویی بمونه، تلفن رو قطع کرد و اون رو جایی دور تر از خودش پرتاب کرد. نفس‌هاش از شدت اشکی که یک‌باره داخل گلو و چشم‌هاش جمع شده بود می‌لرزید و نمی‌دونست که برای کنترل خودش باید چه کاری انجام بده. مشت های جمع شده اش بی اختیار روی پاهاش کوبیده میشد و بدون ترس گریه می‌کرد. تمام چیزی که براش جنگیده بود، چیزی نمونده بود که از دستش بره و تمام وجودش از ترس این موضوع می‌لرزید.
تا اینجاش هم برای لیام جنگیده بود و حالا، احساس می‌کرد لیام رو هم از دست داده.
.
.
.

با ضربه ای که به شونه‌اش خورد، سر جاش پرید و تمام زورش رو برای باز کردن چشم های غرق خوابش جمع کرد.

_تختت رو آوردیم، بلند شو

لیام به سرعت پاهاش رو جمع کرد و همراه کولیش، طرف دیگه ی اتاق ایستاد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد با زینی روبرو شد که ظرف غذای مملو شده اش از سالاد رو روی پاهاش گذاشته و هرازگاهی ناخونکی از محتویات اون می‌زنه.

_مگه چند ساعت خوابیدم؟

پرده های اتاق رو کنار زد و با دیدن ماهی که درست وسط آسمون بود، نفس عمیقی کشید و تازه متوجه شد که یک روز کاریش رو از دست داده. بعد از قرار گرفتن تخت در طرف دیگه ی اتاق، کولیش رو روی تخت انداخت و در رو پشت سر پرستار ها بست.
صدایی نه از داخل اتاق می‌اومد و نه بیرون اتاق. ظرف غذاش روی میز قرار گرفته شده بود و دفترچه اش کف اتاق ول شده بود.
"اگه خونده باشتش چی؟"

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now