15;

47 14 29
                                    

دستی به سرو روی موهاش کشید و سوییشرت سیاه رنگی که تمام روز های زندگیش به تن داشت رو تنش کرد.
نیم نگاهی به دختر روی تخت انداخت و بی توجه بهش، اتاقش رو ترک کرد.
می‌دونست وقتی بیدار بشه و خونه رو خالی ببینه، قطعا اونجا رو ترک می‌کنه، پس ایرادی نداشت اگر کمی بیشتر می‌خوابید و توی اون خونه ی پر از خالی تنها می‌موند.
بدون اینکه سروصدایی ایجاد کنه از خونه بیرون زد و مثل همیشه، زیر کلاه سوییشرتش قایم شد.

دیگه به نگاه ها عادت کرده بود؛ دیگه نه وزنی داشتن و نه تیزی ای برای آزار زین.

همه چیز به سرش ریخته بود و نمی‌دونست که باید چطور با این ذهن شلوغ و سردرگم از پس اون ها بر بیاد. باید در به در دنبال کار می‌گشت و خیلی زود از اون پابند مسخره خلاص می‌شد. از طرفی دیگه، نمی‌تونست تا زمانی که خبری از خواهرش نداشت اروم بگیره و همین کافی بود تا از انجام هرکاری عاجز بمونه.

طبق ادرسی که داشت، مسافت زیادی برای رسیدن به آلیس در انتظارش نبود. پس پا تند کرد و از کوچه پس کوچه ها برای زودتر رسیدن کمک گرفت.
احساسش می‌کرد؛ گاه صدای لاستیک هایی که روی زمین کشیده می‌شدن و گاه ماشینی که پشت سرش می‌ایستاد و با حرکت دوباره ی زین، پشت سرش به حرکت درمی‌اومد.
اهمیتی نداد، حرکت کرد.

نگاهی به کاغذ توی دستش انداخت و  با قدم های مطمئنی جلوی دری ایستاد که برای گذشته اش و پسری که هفده سال سن داشت، کاملا آشنا بود.

مکث نکرد، زنگ در رو زد و چند قدمی عقب رفت تا بنای روبروش رو با دقت بیشتری بررسی کنه.
همه چیز کاملاً قیمتی به نظر می‌رسید، هر تکه از اون دیوار ها و هر تکه از فضایی که از خونه مشخص بود.

-بله؟

با شنیدن صدای زن مسنی که در رو باز کرده بود، لبخند کمرنگی زد و چند قدمی جلوتر رفت.

-آلیس خونه‌ست؟ مهمونشم

با تردید نگاهی به زین انداخت و بعد از مدت زیادی مکث، دری که وزنش چندین برابر وزن خودش بود رو کنار زد و زین رو به داخل راه داد.

زین بعد از چک کردن اطراف و قطع شدن صدای هر ماشینی که تا به اونجا دنبالش بود، وارد حیاط خونه شد و سمت آلاچیق کوچیکی که انگار کسی داخل اون نشسته بود حرکت کرد.
توی حیاط صدای پرنده ها بود و زمزمه های ریزی که توسط همون پیرمرد روی ویلچر به گوش می‌رسید.
روبروی پیرمردی که انگار پدربزرگش بود ایستاد و با لبخندی که احساس می‌کرد این‌بار کاملا واقعیه، به صورتش خندید.

-بابا، من و یادت میاد؟

روی زانوهاش نشست و دست‌هاش رو روی دست های چروکیده ی اون مرد فشرد. نگاه می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت.
اگر اون هم از زین متنفر می‌بود، این بار زین قول داده بود که دیگه تحمل نمی‌کرد و اون خونه رو همراه ادم های توش اتیش می‌زد.
اول کمی اخم کرد و بعد با چشم هایی گرد شده به صورت زین زل زد.
آشنا بود، اما نمی‌شناخت. عطرش رو قبلاً هم شنیده بود، اما نمی‌دونست که کجا.

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now