10;

57 20 57
                                    

دفترچه اش رو باز کرد و گوشه ی تخت، اقدام به نوشتن روز آخر حضورش توی بیمارستان کرد.
باید چی می‌نوشت؟ همراه زین به اتاق اسکات رفتن. دزدی کردن. نفس های هم رو لمس کردن و در نهایت وقتی بغل هم بودن به اتاق برگشتن.

هیچ چیز دیگه ای برای نوشتن نبود. عملاً هیچ چیزی هم برای نوشتن وجود نداشت. تمام قوانین وجود‌داشته رو زیر پا گذاشته بود و در جهت نزدیک شدن به زین هرکاری کرده بود.
دفترچه رو بست و به کیفش انتقال داد؛ اشکالی نداشت اگر از روز اخر حرفی نمیزد. نخی کشیده از مارلبرو های قرمزش بیرون کشید و بین لب‌هاش قرار داد. فندکی نداشت، بدون زین امکان نداشت که بتونه سیگار بکشه.
کلافه سمت کشوی زین رفت و با نادیده گرفتن اون فندک خوش‌تراش قرمز، بی ارزش ترین فندک ممکن رو برداشت و بعد از روشن کردن سیگارش، درست بالا سر زینی که غرق خواب بود، فندک رو به سر جاش انتقال داد.

شب آخر بود؛ فردا به جایی برمی‌گشت که کوله باری از مشکل منتظر شونه هاش بود و لیام مسئولیت نگهداری اون‌ها رو داشت. کاش نمی‌رفت؛ کاش قاتل کسی میشد و تا ابد همین‌جا زندانی می‌موند.

در قسمت انتهایی تخت پرسروصدای زین نشست و نگاهش رو به زین داد. هنوز هم توی خواب می‌لرزید؛ برای تک به تک لرزش تن اون پسر درد می‌کشید.

سر انگشت‌هاش رو به مچ دست زین رسوند و نوازش وار به اون توصیه کرد تا آروم بگیره. برای نرسیدن دود سیگار به زین، سرش رو طرف دیگه ای چرخوند و همزمان رد تمام تتوهای زین که روی دستش جا گرفته بود رو دنبال کرد.

هر لمس به لیام احساس قدم برداشتن روی ماه و برداشتن تکه ای از ابر ها از دل آسمون رو می‌داد. با تمام زخم و جوهر های تتویی که روی پوست زین بود، همه چیز احساس لمس کودکی معصوم با پوستی که هنوز بوی شیر میده رو می‌داد.

دلش برای زین هم تنگ میشد؛ برای تمام شب‌نشینی هاشون و تمام فرارهاشون از هر نقطه ای از این بیمارستان. زین لایق دلتنگی لیام بود، بیشتر از سارا. بیشتر از سارایی که هدفی برای برگشتن نداشت و برای یک بار هم که شده سراغی از اون  نمی‌گرفت.

همیشه همینه؛ قلب برای دلتنگی قلبی رو انتخاب می‌کنه که به اندازه ی کافی ازت دور باشه و بهت آسیب زده باشه. هرچقدر که بیشتر ترک بشی و احساس دیگری جای احساس تو توی قلبش کاشته بشه، تو باز هم دلتنگش میمونی. طوری که انگار یه یادگاری از اون برای تو روی قلبت نوشته شده و هیچ فاصله ی نفرت‌آوری، اون جوهر کثیف رو از بین نمی‌بره.

"تو با قلبت، با قلب من جنگیدی؛ با تمام احساست من رو از احساسم متنفر کردی و چیزی رو به قلبم یادگاری دادی که مثل یه غده ی چرک رشد می‌کنه و راه رو برای عاشقت بودن می‌بنده."

چشم باز کرد و وقتی سرش رو روی پاهای زین دید، فوراً از جا پرید و از شدت دود وارد شده به ربه هاش، به سرفه افتاد. دستی رو سینه اش کشید و تمام سعیش رو کرد تا چیزی از صدای خس خس اون رو نشنوه.

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now