-چپتـر نوزدهـم-

298 94 29
                                    

چپتر طولانیه و انرژی زیادی لازم دارم؛ با کامنت و ووت هاتون بهم انرژی بدید :))🤍
-----------

از اسب پایین اومد و با گرفتن افسار بین مشتش، کمی به جلو قدم برداشت و مقابل مرد پیری که لباس های ساده‌ای به تن کرده بود و سعی داشت با گات چهره‌اش رو بپوشونه حرکت کرد.

کمی از شنلش رو عقب کشید و با چشم های کشیده و عسلی رنگ به مرد خیره شد‌. اون شخصا از سرزمین خودش به اینجا اومده بود و انتظار داشت خبر های خوبی رو بشنوه.

_خب وزیر یی... برام بگو... 3 هفته در راه بودم و نمیخوام اخبار مزخرف تحویلم بدی.

وزیر یی دستی به قفسه سینه‌اش کشید و با دو قدم کوتاه خودش رو به شاهدخت رسوند و با نیشخندی که گوشه لب‌هاش نشونده بود به چشم های منتظر اینموک زل زد.

_بانوی من... خبر های خوبی براتون دارم.

اینموک خنده آرومی کرد و سرش رو تکون داد.

_میشنوم... وزیر اعظم!

وزیر یی نگاهی به افرادش انداخت و بعد از اطمینان از اینکه کسی اون اطراف نیست، نفسش رو عمیق بیرون داد و با آرامش ظاهری سرش رو به طرف اینموک چرخوند.

_عالیجناب بکهیون از چوسان فرار کردن و احتمال میدم توسط اون دو جنگجو کشته شدن. چون حالا هیچ اثری از ایشون به جای نیست و تلاش های امپراطور بی‌نتیجه مونده... جنی، همون دختر معصومی که فقط به خاطر خانواده‌اش خودش رو قاطی نقشه شما کرد حالا به دستور ملکه مادر برای بازجویی فعلا به زندان افتاده شده و اما وزیر بیون... همراه تمام خانواده‌اش به سرزمین دیگه‌ای تبعید شدن و تا مدت چند سال در اون‌جا اقامت خواهند داشت.

اینموک با شنیدن چیز هایی که انتظارش رو داشت خنده بلندی کرد و سرش رو عقب برد که باعث شد کلاه شنل قهوه ای رنگش از سرش پایین بیفته و چهره زیبای اون رو به نمایش بذاره.

پارچه هانبوک سرخش رو بین انگشت هاش گرفت و با سرخوشی لبخندی تحویل وزیر یی داد.

_خوبه وزیر، حالا... هر جور شده میخوام با امپراطور ازدواج کنم.

یک تای ابروش رو بالا انداخت و منتظر به مرد پیر نگاه کرد که با خم شدن سر مرد به نشونه احترام و جمله "اطاعت میشه بانوی من" پوزخند زد و با چشم های براق به آسمون تاریک بالای سرش خیره شد.

می‌تونست به قصر چانیول بره و خودش رو به ملکه هادونگبو نشون بده. امکان نداشت اون زن پیر نخواد آلفایی به زیبایی اینموک همسر پسرش بشه.

***

هیزم های مرطوب رو به کمک لوهان از زیر برف ها جمع کرده بودند و با گذاشتن اون ها داخل انباری، حالا سعی داشتند به کمک چند پتوی ضخیم و بزرگ خودشون رو گرم نگهدارند و از سرما در امان باشند.

『𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲🌛』Where stories live. Discover now