-چپـتر بیستـم-

273 91 24
                                    

بالاخره آخرین تیکه لباسش رو هم از تنش بیرون کشید و با به هم ریختن موهای بلندش، خودش رو داخل رودخونه انداخت. به لبخند بزرگ لوهان خیره شد و خنده ای کرد.

_هی پسر اینجا واقعا سرده!

لوهان متقابلا خندید و با تکون دادن پاهاش زیر آب، خودش رو به سمت بکهیون کشوند و دست هاش رو داخل آب به حرکت درآورد.

_فقط دو تا دیوونه مثل من و تو وسط زمستون تصمیم میگیرن وارد رودخونه بشن و شنا کنن.

بکهیون ابروهاش رو با شیطنت بالا داد و لب پایینش رو بین دندون هاش گیر انداخت.

_پس چطوره نشون بدیم واقعا دو تا دیوونه‌ایم؟

لوهان نگاه لرزون و مشکوکش رو به بکهیون داد و لحظه بعدی با برخورد یه گوله برف توی صورتش فریاد بلندی کشید و خودش رو عقب انداخت.

قهقهه‌های بکهیون بالا رفت و باعث شد لوهان حریص چشم هاش رو باز کنه و با بالا انداختن ابروهاش به سمت بکهیون خیز برداره. بکهیون با دیدن انگشت های خم شده لوهان جیغ بلندی کشید و برای نجات جونش خودش رو زیر آب برد و با کوبیدن به ساق پای لوهان، از اونجا بیرون رفت و خودش رو بیرون رودخونه برد و روی چمن هایی که به خاطر برف های آب شده خیس به نظر می‌رسیدند انداخت و با خنده به لوهان نگاه کرد.

_دیگه نمی‌تونی بهم نزدیک بشی امگای وحشی.

_بکهیون من تو رو گیر میارم.

صدای فریاد لوهان باعث خنده بیشترش شد و با چنگ زدن به لباس هاش سرپا ایستاد و پاهای لرزونش رو سمت کلبه چوبی کنار رودخونه کشید.

هوای سرد زمستون کم کم داشت کم‌تر می‌شد و فصل بهار نزدیک بود.

میشد گفت این یک سالی که از پایتخت دوری کرده و از تمام نگهبان های قصر پنهان شده بود بهترین سالی بود که داشت. یک زندگی عادی بدون دغدغه، با کسی که به عنوان یک برادر دوستش داری و باهاش احساس راحتی می‌کنی چیزی بود که بکهیون مدت ها آرزوش رو می‌کرد.

هر از گاهی ایسول به اونجا سر می‌زد و براشون از بازارچه تنقلات مختلف و لباس های زیبایی می‌آورد و حتی با هم کل روز رو بازی می‌کردند و یا با پختن غذا های جدید خودشون رو به نحوی سرگرم می‌کردند.

دیگه موهاش رو کوتاه نکرده بود و به جز هر از گاهی که اون ها رو مرتب می‌کرد، بهشون دست نمی‌زد تا بلند بشن و تغییری در چهره‌اش ایجاد بشه.

نسبت به سال قبل صورتش پر و بامزه‌تر شده بود، اما همچنان هیکل ظریف و جثه ریزی داشت.

روز ها به خوبی می‌گذشتند و مواقع بیکاری به باغچه کنار کلبه سر می‌زد و سبزیجات تازه‌ای که کاشته بودند رو برداشت می‌کرد و با پر کردن کیسه و سبد های بزرگ، اون ها رو به ایسول می‌داد و ازش می‌خواست تا به بازارچه بفروشه و پولش رو همراه با لوهان پس انداز می‌کرد.

『𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲🌛』Where stories live. Discover now