Part 16♨️

7.7K 724 567
                                    

"قسمت شانزدهم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت شانزدهم"

باور تصویر مقابلش؛
باور چهره ی بی رنگ و روی او؛
باور نگاه خیس و لبهای لرزانش؛
باور دستهای خیس شده از خون او، همچون همان سیلی داغی بود که میان سوز و سرما بر صورت کوبیده میشد؛ همان سیلی دردناکِ بی دردی که صورت سِر شده اش را تنها سرخ تر میکرد!
آب دهانش را فرو داد، نمیتوانست حقیقت داشته باشد!
"باورش" نمیتوانست به حقیقت بپیوندد؛ تنها حدسش را زده بود و حالا حدسش چه دردناک بر رخش کشانده میشد!
با دهانی خشک شده و گلویی سوزان لب زد:
-سرخپوش... تو...تویی جونگ...

اما با نزدیک شدن چهره ی یخ زده و لبهای لرز افتاده ی او و نگاهی که در نگاه ناباورش گره خورد، بی آنکه بتواند
کوچکترین عکس العملی را مقابل او داشته باشد، جمله بر لبهایش ماسید...

نگاهش به پایین لغزید و قبل از آنکه بتواند آن قاب زیبای یاقوتیِ سرخ رنگ او را به درستی از نگاه خیره اش بگذراند، تنها فرود لبهای لطیف او بر لبهای خشک از باورش بود و گرمای ناگهانی که در وجودش رعشه انداخت.
همان کوبش سهمگین لبهایی که لرزشش همچون صاعقه به لبهایش وارد شد و انگشتهای محتاجی که در کسری از ثانیه میان موهای نمدار از عرق سردش، فرو رفت!
بهت زده از آن گرمای ناگهانی که از گوشهایش تا گونه ها و اطراف گردنش را سوزاند، آب دهانش را فرو داد و بی اراده تنها پلکهای سرکشش بودند که بر هم فرود آمدند و با کمی تعلل دست آزاد جونگکوکی بود که از سویی میان گودی کمرش حلقه

شد؛ همان دست سرخ از خونی که چنگی بر پیراهن نارنجی رنگش انداخته بود و "پرتقال را خونی میکرد!"
تنها حرارت سوزانی بود که حالا گریبان گیر لبهایش شده بود و حرکت نرمی که تا کنج لبهایش کشیده شد، همان کشش داغ شده ای که بی هوا، لبهایش را از یکدیگر فاصله داد و قفل لبهای پسر کوچکتر کرد!
بوسه ای صدا دار بر لب بالایش بود و دست خیس از خونی که میان گودی گردنش فرو رفت، بی خبر از رد سرخگون انگشتان کشیده ای که به گردنش نقش بخشیده بود!
نفسش را داغ شده رها کرد و درست لحظه ای که لبهایش، لب پایین او را به اسارت گرفتند، با پیچیدن صدای گوش خراش و مهیب آژیر؛ سقف کلیسا بر وجودش فرو ریخت!
آژیر را زده بود؟!
او را بوسیده بود تا آن صدا را بلند کند؟!
برای چه، تا حواسش را از نجات او پرت کند؟

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now