Part 1

780 79 1
                                    

- اژدهای سیاه... خواهش میکنم خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باش! اون هنوز بچه ست و سنی نداره... خواهش میکنم بذار اول با حیوون درونش ارتباط برقرار کنه. ما... ما حتی نمیدونیم از چه نوعیه و آیندشو کسی نتونسته ببینه...

اژدهای سیاه با خشم برگشت و به اژدهای بنفش نگاه کرد:

- اون از یک خانواده سلطنتیه اصیل زاده ست پس...

نزدیک تهیونگ که به خودش میلرزید شد و دستشو زیر چانه اش گذاشت. صورتشو سمت خودش آورد و ادامه داد:

- اژدهای خوبی میشه

سرشو جلوبرد و به زور لبای تهیونگ رو بوسید.

یونگی که ازین حرکت کوک عصبانی شده بود به شکل حیوون درونش دراومد سربازهارو کنار زد و سمت کوک حمله کرد.

کوک دستشو روی گلوی تهیونگ محکم فشار داد و خنجر تیزشو زیر گلوش گذاشت که صدای گریه تهیونگ دراومد. یونگی درست جلوی اون دو ایستاده بود و از ترس اینکه تهیونگ آسیب ببینه تکون نمیخورد.

کوک به یونگی نیشخند زد:

- بهتره حواست به کارات باشه وگرنه...

ناگهان فشار دستشو بیشتر کرد که باعث شد تهیونگ احساس خفگی کنه و سریع دستاشو بگیره. یونگی تغییر حالت داد و با عصبانیت به کوک غرید:

- ولش کن!

کوک که پیروز این میدان شده بود خنده ترسناکی کرد. سرشو سمت گوش تهیونگ برد و گاز گرفت که علامت سیاهی روش شکل گرفت و داد تهیونگ به هوا رفت. کوک زیر گوشش زمزمه کرد:

- برمیگردم اژدها کوچولوی من...

گلوی تهیونگ رو ول کرد و سمت بیرون غار رفت. یونگی سریع سمت تهیونگ دوید و در آغوشش گرفت. تهیونگ گریه میکرد و لباس برادرش رو تو مشت اش فشار میداد:

ـ من ضعیفم...

گریه هاش شدت گرفت و بیشتر تو بغل یونگی مچاله شد

- تو ضعیف نیستی تهیونگ دیگه هیچوقت اینو نگو.

***

یونگی دست تهیونگو محکم تو دستاش گرفته بود و مقابل برادر بزرگترش داخل قصر ایستاده بود

نامجون پرسید:

- چی باعث شده که بخوای منو ببینی؟

یونگی دست تهیونگ رو محکم تر گرفت و جواب داد:

- اون پیداش شده

نامجون با اخم از روی صندلیش بلند شد و سمت یونگی رفت.

- تو مطمئنی؟

یونگی تهیونگو جلو آورد و سرشو کج کرد تا نامجون بتونه نشان سیاه رنگ رو بهتر ببینه.

نامجون بعد از اینکه خم شد و نشان رو دید گفت:

- تهیونگ باید برگرده

Black Dragon Where stories live. Discover now