PART 5

450 79 3
                                    

یونگی با خوشحالی به سمت قلعه حرکت میکرد ولی با برخورد اژدهای آبی بهش کنترلشو از دست داد و کمی به زمین نزدیک شد، آروم روی زمین نشست و به جیمین نگاه کرد و اشاره داد:
_ پشت به پشت.
جیمین سریع پشتشو سمت یونگی کرد، به اطراف نگاهی انداخت و
زمزمه کرد:
_ چی بود؟
یونگی به گل نگاه کرد:
_ نمیدونم ولی زودتر باید برگردی...
با دیدن اژدهای آبی که جلوش نشست اخمی کرد، اون اصیل بود درست شبیه به جیمین.
هوسوک با غرشی به سمت یونگی حمله ور شد. یونگی کیف رو سمت جیمین پرت کرد و شروع کرد به جنگیدن، چند ثانیه نگذشته بود که
جیمین با دیدن دو اژدهای دیگ ک درست رو به روی اونها بودن احساس بدی پیدا کرد. اون ها کاری انجام نمیدادن و به درگیری هوسوک و یونگی نگاه میکردن که چطور همدیگه رو زخمی میکنن ، دخالتی نمیکردن البته فعلا...
دخالت توی مبارزه با یک اژدهای اصیل برای اونا خطرناک بود، هرچند منتظر خسته شدن یونگی بودند، چون میدونستند دیگه مثل قبل
قوی نخواهد بود. مبارزه برای یونگی و هوسوک سخت بود، هر دو قدرتمند بودند و دفعات زیادی بهم غریده ، حمله و عقب کشیدند. هوسوک قوی بود و یونگی اینو خوب میدونست، با خسته شدن هوسوک، ووک خودشو جلو کشید زمانی که دندون هاشو تو پای راست اژدهای بنفش فرو کرد، یونگی در جواب گاز محکمی از گردنش گرفت. اگر اژدهای نیلی رنگ خودکار خودشو عقب نمیکشید حتی میتونست گردنشو از جا بکنه!
اما تجربه مبارزه اون اژدهای نیلی رنگ زیاد بود. با عقب کشیدن خودش تو لحظه آخر فقط با یک زخم عمیق روی گردنش خودشو نجات داد.
دیگه نمیتونست به مبارزه ادامه بده ولی قرار نبود بمیره، به جیمین نگاه کرد که ترسیده و شوکه بود. اون هیچوقت عشق زندگیشو تو این وضعیت ندیده بود، میونگ مین خودشو جلو کشید و به اژدهای بنفش نگاهی انداخت:
_فکر میکردم بیشتر ازین میتونی دووم بیاری.
یونگی غرید و دندونای خونین شو به نمایش گذاشت، استخوان پای راستش خورد شده بود و درد امان شو بریده بود، اما عقب نکشید.
جیمین ترسیده همراه با کیف سمت یونگی رفت:
_شماها کی هستین؟ دنبال چی اومدین؟
نگاه جیمین تو چشمای هوسوک قفل شد و تنها یک چیز به ذهنش رسید:
»خیانت«
دردی که قلب جیمین رو فرا گرفته بود تو کل بدنش پخش شد
این درد... درد خیانت بود.
استخوان یونگی شروع به بهبود یافتن کرده بود با ژنی که تو خونش بود استخوان هاش به مدت طولانی تو این وضعیت باقی نمیموند و در مقابل هم زخم ووک هم شروع به ترمیم شدن کرد. چون موقع پاره کردن گوشتش
و شکستن پای یونگی مقداری از خونش رو قورت داده بود.
مبارزه باز هم داشت از صفر شروع میشد اما این دفعه متفاوت تر.
این بار یونگی میدونست اژدهای آبی رنگ چقدر مقاومه و ازینکه اون جرات کرده بود اونو زخمی کنه عصبی شده بود، با حمله کردن هوسوک و ووک غرید و به سمتشون رفت.
جیمین دید همسرش مورد حمله اون دو اژدها قرار گرفت و تعداد زیادی از استخون هاش چندین بار میشکستن و صدای خرد شدنشون
گوش هاشو پر کرد، غرش بلندی کشید. یونگی هنوزم مقابل درد مقاومت میکرد. با پرت شدن حواس هوسوک با غرش جیمین یونگی به سرعت گردنشو گرفت و پایین کشید. دندوناشو نزدیک خرخره اش برد و هوسوک پنجه هاشو برای آزادی روی سینه یونگی میکشید، ووک و
میونگ مین عقب کشیدند و جیمین جلوتر اومد.
_از طرف کی اومدین؟
طبق برنامه میونگ مین و ووک از اونجا رفتند و هوسوک بی حال شد وقتی یونگی دندون هاشو از گردنش بیرون کشید، روی زمین افتاد و به فرم انسانیش برگشت.
یونگی از درد به خودش میپیچید و زیاد بودن زخم ها و شکستگی هاش وضع بهبودیش رو کندتر میکرد. جیمین به فرم انسانیش دراومد. سریع سمت هوسوک رفت و با طناب بستش. برگشت سمت یونگی و با ترس و نگرانی بهش نگاه کرد ، وقتی یونگی به فرم انسانیش برگشت از درد و شکستگی بدنش رو زانوهاش فرود اومد. جیمین سریع به سمتش
رفت و اونو تو آغوشش کشید:
_ یونگی باهام حرف بزن!
کیف رو تو دست یونگی گذاشت و هق زد:
_باید زودتر این گلو ببریم لطفا پاشو.
با بیهوش شدن یونگی جیمین ترسیده تبدیل شد، سریع یونگی رو گرفت و به هوسوک نگاه انداخت مجبور بود هردو رو با خودش ببره.
بال هاشو باز و شروع کرد پرواز به سمت قلعه ، بعد از یک ساعت خودشو به حیاط قلعه رسوند. هوسوک و یونگی رو پایین گذاشت
و با گریه غرش بلندی کشید تا توجه بقیه رو جلب کنه.
***
سریع جین رو روی تخت گذاشت با اومدن طبیب کنار رفت و نگران به جین نگاه میکرد. بعد از حدود نیم ساعت جین آروم چشماشو باز کرد
نامجون با دیدن جین ک بیدار شده بود سریع اونو تو آغوش کشید
_ جینا... خوبی؟
نامجون سریع عقب کشید و رو به طبیب کرد:
_ مشکلش چیه؟
جین به طبیبی که کارش تموم شده بود نگاه کرد و با بغض سرشو نشونه منفی نشون داد. طبیب نفس عمیقی کشید:
_ چیزی نیست سرورم فقط کمی ضعف هست که باید با استراحت برطرف بشه، فشار زیادی بهشون وارد شده.
نامجون سری تکون داد و طبیب رو مرخص کرد. کنار جین نشست و
اونو تو آغوشش کشید:
_ خیلی نگرانم کردی.
جین لبخند کوچیکی زد و کمی ملحفه رو بالاتر کشید:
_ چیزی نیست نامجونا طبیب هم گفت، فقط یه ضعف کوچیک بود
نامجون خواست اعتراض کنه ک جفتشون با شنیدن غرشی از حیاط به پنجره نگاه کردند. جین از جاش بلند شد و با شنیدن صدای هق زدن جیمین و فریادش برای کمک به سمت حیاط دویید و نامجون هم پشت سرش پا تند کرد.
جین با دیدن صورت جیمین که از اشک خیس شده و یونگی که خونی رو زمین افتاده بود. سریع سمتشون دویید نامجون با دیدن
یونگی سریع با کمک سربازی دست پشت شونش گذاشت بلندش کرد و داخل قصر رفت.
جین سر جیمین رو تو سینه اش برده بود و سعی میکرد آرومش کنه. با دیدن فردی که بسته شده بود و خونریزی داشت به جیمین نگاه کرد:
_ اون کیه جیمین؟! اون اینکارو با یونگی کرد؟
جیمین فقط گریه میکرد و چیزی نمیگفت جین به نگهبان ها اشاره زد و با جلو اومدنشون شروع کرد به حرف زدن:
_ اونو ب اتاقی ببرین ، درمانش کنین و مراقبش باشید تا تکلیفش مشخص بشه.
نگهبان ها سریع اطاعت کردن و هوسوک رو با خودشون بردند.
جین با بیاد آوردن چیزی جیمین رو از آغوشش بیرون آورد:
_گل کجاست؟؟؟
جیمین با شنیدن اسم گل وحشت زده سمت کیف رفت و بازش کرد، اما با دیدن گل خشک شده اشک هاش باز راه خودشونو پیش گرفتند.
محکم به خاک چنگ زد و گریه میکرد. جین با دیدن گل و وضعیت جیمین بغض کرد، آروم کنار جیمین نشست و اونو تو آغوشش گرفت:
_ اشکالی نداره جیمین... شما... تلاشتونو کردین.
جیمین به لباس جین چنگ زد و گریه هاش شدت گرفت. بعد چند دقیقه جیمین همونطور که تو آغوش جین بود بخواب رفت. جین
با دیدن نامجون که به سمتشون میومد چشم هاش خیس شد. وقتی نگاه نامجون به کیف و بعد به جیمین و جین افتاد، بغض جین آروم
ترکید صورتش از اشک خیس شد و زمزمه کرد:
_ نتونستن...
نامجون چشم هاشو بست خم شد و جیمین رو تو آغوشش بلند کرد:
_ بیا بریم جینا
جین آروم از جاش بلند شد و همراه نامجون داخل رفت. نامجون جیمین رو به اتاقش برد و روی تختش گذاشت. آروم پتویی روش گذاشت و از اتاق بیرون اومد با دیدن چهره جین که پر از اشک بود اونو تو آغوشش کشید:
_بیا بریم پیش یونگی.. طبیب داره درمانش میکنه.
جین آروم سری تکون داد و همراه نامجون به اتاق یونگی رفتند. یونگی رو تخت نشسته بود و با دیدن جین که صورتش خیس بود و نامجون با چهره ناراحت کوتاه زمزمه کرد:
_ نتونستم
قطره اشکی از چشم هاش پایین چکید و سرشو بین دستاش گرفت.
یونگی آروم از جاش بلند شد که نامجون سریع به سمتش حرکت کرد تا کمکش کنه اما یونگی خودشو کنار کشید:
_خودم میتونم.
یونگی با بغض آشکار زمزمه کرد و از کنار جین رد شد و از اتاق بیرون رفت. با دیدن در اتاق تهیونگ که افرادی برای مراقبت رفت و آمد میکردند، بغضش شکست و همونجا روی زمین نشست. جیمین توی راهرو بود داشت سمت سلول هوسوک میرفت تا ببیندش، که با دیدن یونگی شوکه شد اون هیچوقت یونگی رو انقدر شکسته ندیده بود.
هیچوقت نمیذاشت کسی اشک هاشو ببینه هیچوقت... انقدر شکننده نبود.
سریع به سمتش رفت جلوش نشست و دست هاشو رو گونه هاش گذاشت:
_ یونگی من.
یونگی با چشمای خیسش به جیمین نگاه کرد و پیشونی شو رو شونه ی جیمین گذاشت جیمین یکی از دست هاشو دور کمر یونگی حلقه کرد
و دست دیگه اشو تو موهای یونگی برد:
_ تو تلاشتو کردی.
بعد از چند دقیقه نامجون و جین از اتاق بیرون اومدن و با دیدن اون دونفر آهی کشیدن جین نگاهی به نامجون انداخت:
_ میرم پیش تهیونگ.
نامجون کوتاه سرشو تکون داد و از جین جدا شد سمت یونگی و جیمین رفت:
_جیمین.
جیمین سرشو برگردوند و به نامجون هیونگش نگاه کرد نامجون دستشو رو شونش گذاشت:
_میبرمش پیش تهیونگ.
جیمین آروم سرشو تکون داد کمی عقب رفت و به همراه نامجون، یونگی رو از روی زمین بلند کردن ، چشم های یونگی خالی از حس بود.
جیمین با دیدن بی حسی یونگی آب دهنشو قورت داد و به نامجون نگاه کرد که یونگی به حرف اومد:
_ اون کسی ک مزاحم کارمون شد... کجاست؟
نامجون نفس عمیقی کشید:
_ بیا اول بریم پیش تهیونگ .
یونگی کوتاه سرشو تکون داد و سمت اتاق تهیونگ رفت درو باز کرد و با شنیدن ناله پر درد تهیونگ لحظه ای نفس پر دردی کشید. بعد از چند ثانیه داخل رفت و به تهیونگ نگاه کرد که چشم هاش باز بود و اونو تماشا میکرد لحظه ای لبخندی روی لباش شکل گرفت و دستشو سمت یونگی دراز کرد:
+هیونگ.
یونگی سمت تهیونگ رفت و دستشو بین انگشت هاش گرفت بوسه ای پشت انگشتا و روی پیشونیش نشوند:
_ جونم؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و ملتمسانه به چشم های یونگی نگاه کرد:
_خیلی وقته از اتاقم بیرون نرفتم، میدونم وضعیت خوبی ندارم ولی میخوام کمی بیرون قدم بزنم کمکم میکنی؟
یونگی به طبیب نگاه کرد که آهی کشید:
- برای چند دقیقه، بدنشون زیاد دووم نمیاره.
یونگی لبخندی زد و همراه جین کمکش کردن تا بلند بشه. سعی میکرد دستش به زخم های بدنش نخوره تا باعث درد دونسنگ کوچولوش بشه.
تهیونگ به سختی از جاش بلند شد و همراه هیونگ هاش سمت حیاط حرکت کردند. تهیونگ با دیدن گل های زیبا و چمن های سرسبز با وجود دردش لبخند زد هوای تازه رو تو ریه هاش کشید.

Black Dragon Where stories live. Discover now