PART 10

397 35 1
                                    


نامجون با شنیدن خبر تبدیل تهیونگ و فرارش از قصر، به سرعت به سربازهاش دستور داد تا دنبالش بگردن. از جاش بلند شد و سمت حیاط رفت. به خورشیدی که داشت طلوع میکرد نگاهی انداخت. دست هایی دور
کمرش حلقه شد، برگشت و با دیدن جین لبخندی زد. دستش رو روی دستش گذاشت و نفس عمیقی کشید:
_چرا نخوابیدی؟
جین جلو اومد و سرش رو روی سینه نامجون گذاشت:
+نتونستم... نگرانم.
_بیا بریم داخل، هوا گرگ و میشه.
جین کوتاه سرش رو تکون داد و همراه نامجون سمت داخل قصر قدم برداشتند. چیزی توجه نامجون رو جلب کرد. خدمتکاری سمت باغچه زیر بالکن جیمین نامه ای گذاشت و روش رو با خاک پوشوند. جین با ایستادن
نامجون توجه اش جلب شد و نگاهش رو به نامجون داد:
+چیزی شده؟
نامجون جین رو از خودش جدا کرد و با اشاره ی کوچکی به جین گفت تا داخل بره. جین متعجب به حرفش گوش داد نامجون با رفتن خدمتکار از اونجا
سمت باغچه راه افتاد. نامه رو برداشت و نگاهی بهش انداخت. بدون اینکه بازش کنه، سمت اتاق خودش و جین رفت ، تا بعد چکش کنه. در رو باز کرد و با دیدن جین که دراز کشیده بود سمتش رفت. روی موهاش رو
بوسید و کنارش دراز کشید. یکی از دست هاش رو زیر سر جین برد و بدنش رو کامال به آغوش کشید. جین با لبخندی، بوسه ی کوچکی به گردن نامجون زد و کم کم به خواب رفت؛ اما برعکس جین، نامجون با اینکه از
دیروز بیدار بود، خوابش نمی برد و کاملا هشیار بود. به سختی دستش رو از زیر سر جینی که بخواب رفته بود بیرون آورد و از روی تخت بلند شد. روی شکم جین رو بوسید و لبخندی زد. از اتاق بیرون رفت و سعی کرد بدون هیچ سر و صدایی بیرون بره. سمت کتابخونه ی سلطنتی حرکت کرد که توی راه به خدمتکاری برخورد کرد. خدمتکار به سرعت رو زانوهاش نشست و با گریه
درخواست بخشش کرد:
+سرورم متاسفم لطفا منو ببخشین .
نامجون آهی کشید و دستش رو تکون داد. خدمتکار بلند شد و با تعظیمی سریع از اونجا دور شد. برگشت و با ندیدن نامجون لبخندی زد، اشک های دروغی اش رو پاک کرد و سمت اتاق جیمین رفت. کوتاه در زد و درخواست
ورود داد.
جیمین خواب بود و چند دقیقه ی دیگه آفتاب طلوع میکرد. هوسوک از جاش بلند شد در بالکن رو باز کرد و خواست بیرون بره. ولی با شنیدن صدای در به سرعت در رو بست و کنار جیمین دراز کشید. جیمین با
شنیدن صدای در، کمی غرغر کرد و نق زد که هوسوک رو به خنده انداخت:
_اون هنوزم عادت های بچگیش رو داره.
برگشت و دید که جیمین از روی تخت بلند شده و داره لباس هاش رو مرتب میکنه:
+بیا تو.
خدمتکار داخل اومد و سینی غذایی داخل آورد. هوسوک با دیدن چهره دختر متعجب شد. اون همیشه نامه رو قایم میکرد اما حالا...
از جاش بلند شد و کوتاه سرش رو تکون داد، تا به دختر بفهمونه متوجه شده. خدمتکار شروع کرد به گذاشتن ظرف های صبحانه روی میز، وقتی بشقاب هوسوک رو سر جاش میذاشت، نامه رو زیرش قرار داد. هوسوک با
دیدن نامه زیر ظرف سمت صندلی رفت، خواست بشینه که جیمین سریع تر روی صندلی قرار گرفت. هوسوک شوکه و با کمی ترس به جیمین و نامه ی زیر ظرف نگاه کرد. دختر از اتاق بیرون رفت و خودش رو تو دردسر
ننداخت. هوسوک ناچار سمت صندلی دیگه ای رفت و نشست. چنگالش رو بالا آورد تا کمی از رول تخم مرغش بخوره. با شنیدن صدای جیمین دستش رو پایین آورد:
+تو اون نامه چیه؟

هوسوک با شنیدن حرف جیمین چنگالش رو توی ظرفش پرت کرد:
_حالا که میدونی نامه دارم، بهتره بهم بدیش چون دوست ندارم کسی بخونتش.

Black Dragon Where stories live. Discover now