تایم کاریش تموم شده بود، بخاطر قولی که به جونگین داده بود قبل از رفتن به کلاب خودش رو به نمایشگاه ماشین جونگین رسوند.
دستاش رو توی جیب هاش قرار داده بود و آروم بین ماشین های آخرین مدل قدم میزد.پاهاش جلوی مرسدس مشکی رنگی از حرکت ایستاد. انعکاس نور چراغ های سالن روی بدنهی تمیزش چشم رو میزد. بکهیون میتونست چهرهی بی نقص خودش رو روی شیشهی مشکی اون ماشین ببینه.
اون شیفتهی ماشین بود،دلش میخواست وقتی به اندازه کافی پولدار شد یه پارکینگ پر از ماشین های آخرین مدل داشته باشه. این یکی از بزرگ ترین فانتزی های بکهیون بود.
به خودش قول داد بود خیلی زود به این رویاش برسه."خیلی قشنگه نه؟" جونگین با دوتا بطری نوشیدنی کنارش قرار گرفت"انقدر گرونه که جرعت ندارم درش رو باز کنم."
بکهیون که هنوزم نگاهش روی ماشین ثابت بود لب هاش رو از هم باز کرد و گفت:"یه روزی میخرمش اون وقت میتونی درش رو باز کنی."
"اگه زنده بودم باشه."
پسر مو نقرهای چرخید و نوشیدنی رو از دست جونگین بیرون کشید،"نترس زنده میمونی اون زمان خیلی دور نیست."
"تو همیشه بلند پرواز بودی بکهیون."
"منو کشوندی اینجا که اینا رو بهم بگی؟"جونگین یه نفس محتوای توی بطری رو سر کشید و پشت دستش رو روی لب های قلوهایش کشید،"نه برای کار مهمی صدات کردم،مشکلی برام پیش اومده و پول اجاره اینجا رو خرج کردم ، میدونی که اگه یه روز دیر بدم چکار میکنه."
"چقدر میشه؟"
جونگین حسابی برای این درخواست خجالت میکشید اونم مثل همهی مرد های دیگه خوشش نمیومد دستش جلوی کسی دراز باشه، حتی دوستش اما مجبور بود.
قبل این که بخواد قیمت رو بگه بکهیون کارت بانکیش رو سمتش گرفت و گفت:"بیخیال برو پول رو بده بعدا میتونی از روی پول مرسدس کمش کنی."پسر قد بلندتر لبخند ریزی روی لب هاش نشست.
کارت رو از بکهیون گرفت و با تعجب نگاه چشم های پر از اطمینان پسر کرد" جدی تو فکرشی که بخری؟ نکن خبر هایی تو راه!"
"شاید بود از کجا معلوم."جونگین کنار میزش رفت و با گوشیش پولی که باید به صاحب مغازه میداد رو واریز کرد.
"من که میدونم تو مغزت داره اتفاق هایی میوفته فقط امیدوارم زود تر ماشین بخری تا منم باهاش یه دوری بزنم."♡
خیلی اروم از روی تخت بلند شد، اصلا دلش نمیخواست با تکون خوردن تخت، دختری که روش خواب بود رو بیدار کنه.
نیم نگاهی به بدن برهنهی اون دختر انداخت. موهای بلند ابی رنگش روی صورتش ریخته بود و غرق در خواب لذت بخش بود.
بی اهمیت تیشرت خاکستری رنگش رو از کف اتاق برداشت و با پوشیدنش بدن سفیدش رو زیر اون لباس پنهان کرد. موهاش حالا دیگه روی پیشونیش ریخته بود و دست بکهیون مدام باشون بازی میکرد تا اون چتری ها رو بالا بفرسته.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدم های موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیده اش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...