درد شدیدی توی سرش پیچید، پلک های بستهاش رو بیشتر روی هم فشار داد.
قطرهای خون از بین موهاش رد شد، روی پیشونیش لغزید و درون ابرو هاش ناپدید شد.
صداهای نامفهومی اطرافش میشنید. ییشینگ میتونست تق تق کفشها رو که از اطرافش عبور میکردن تشخیص بده و همچنین مکالمات دوری که به گوشش میرسید رو بشنوه.
هنوز از درد نمیتونست چشم هاش رو باز کنه پس تصمیم گرفت دستش رو بالا بیاره تا ببینه چه بلایی سرش اومده اما هرچی تلاش میکرد دست هاش تکون نمیخوردن.
"ییشینگ...ییشینگ."
صدای پر از ترس و دلهره یری به گوش هاش رسید و تازه تونست تمام اتفاقات گذشته رو بخاطر بیاره.
ییشینگ چندتاشون رو ناکار کرده بود اما در نهایت اونا یری رو ازش دور کردن و با پشت اسلحه به سرش کوبیدن و حالا هم اینجا بود در مکانی نامعلوم با دست هایی بسته.
اخم کرد و پلک هاش رو از هم فاصله داد.
نگاه سرسری به اطراف انداخت. یه اتاقه سیمانی که ستون های قطوری که زمین و سقف را بهم متصل میکرد و طناب هایی که از آنها آویزون بود. گوشهای از سالن وانی سفید مملو از اب که بَدَنَش آغشته به چرک و سیاهی بود به چشم میخورد.
سرش رو به سمت چپ چرخوند و یری رو کنار خودش دید که روی صندلی نشسته بود و مچ دست های ظریفش با سیمی سفت به دسته های پلاستیکی بسته شده بود.
یکی از کفشهای دخترک زمانی که اون رو کشون کشون به داخل میاوردن از پاش افتاده بود و وسط سالن بین رفت و آمد نگهبان ها لگدمال میشد.
"ح..حالت...حالت خوبه؟"
ییشینگ دست هاش رو محکم تکون داد اما فایده ای نداشت.
مچ دست هاش خیلی محکم به پشت صندلی بسته شده بود.
"نگران نباش یری ، درست میشه خوب، نترس من اینجام."
یری نمیفهمید ییشینگ با دست های بستهاش چه کاری میتونه براش انجام بده ولی سعی کرد به حرفش گوش بده و کم تر بترسه.با شنیدن صدای قدم های محکم که از ته سالن به گوش میرسید علاوه بر ییشینگ و یری تمام نگهبان ها سیخ ایستادن.
صاحب صدا از کنار هرکدوم که عبور میکرد تا کمر براش خم میشدن و بعد از دور شدنش دوبار صاف میاستادن.
تلاش هایی ییشینگ برای دیدنش بی فایده بود چون مرد پشت سرش قرار داشت و هنوز به روبهروش نرسیده بود.صدای قیژقیژ صندلی آهنی که به کف سالن کشیده میشد پیچید و یری دماغش رو چین داد.
صندلی فلزی روبهروشون قرار گرفت و مردی قد بلند با سری بی مو روش نشست.
"خوب بزار ببینم مهمون هامون کیا هستن."
چشم های مرد اول ییشینگ و بعد یری رو برانداز کرد.
پاش رو روی پاش انداخت و گفت:"خوب یه زوج پلیس؟ اوه نه صبر کن دختر قصهی ما پلیس نیست اما قربانی یه پسر پلیس شد.." لب هاش رو از روی تمسخر آویزون کرد." اخی چقدر غمگین و رمانتیک."
ییشینگ دندون قروچهای کرد و زیر لب غرید:"تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی حرومزاده میدونی که دیر یا زود همکار هام میرسن."
"اوه، معلوم که میدونم البته همکار هات جایی میرسن که ماشین خوشگلت رها شد نه اینجا."
ییشینگ با حرص و نفرت بهش خیره شد و سکوت کرد.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدم های موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیده اش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...