به چشم بهم زدنی دو ماه از اولین دیدارش با هیون گذشت.
همه چیز خوب پیش رفته بود، درست همونطور که بکهیون میخواست.
تونسته بود پنج باری با پدر یری دیدار داشته باشه و یک شب هم به پیشنهاد آقای کیم باهم به رستوران رفتن. تو این دیدار ها خیلی نقش ها بازی کرد و تا تونست جای خودش رو توی دل آقای کیم باز کرد.
اخرین ملاقاتی هم که با پدر یری داشت ،درست باب میلش، راجب کار و آیندهای که مد نظر خودش بود صحبت کردن.
جیسو توی کارش هیچ پیشرفتی نکرد و هیون حتی قادر به نوشتن یا حتی تلفظ یک حرف هم نبود. بار ها آقای کیم در نظر داشت تا عوضش کنه اما هر بار با مخالفت شدید هیون مواجه میشد.
برعکس جیسو، بکهیون کارش رو خوب پیش برده بود، بدن هیون نرم تر و نسبت به گذشته قوی تر شده بود.
دست هاش رو راحت تر تکون میداد و میتونست کمی روی تخت حرکت کنه.این که جیسو تو کارش موفق نشده بود حس آرامش و خرسندی به بکهیون میداد، یه جورایی انگار اون نیمچه دلشورهای هم که داشت از بین رفته بود و دیگه دغدغه جلوگیری از جیسو رو نداشت. به جاش همه وقتش رو گذاشته بود سر کلکل کردن و اذیت کردن جیسو . و جوری این کار بهش میچسبند و لذت میبرد که با ده شب کلاب مجانی هم عوضش نمیکرد.
جیسو بعدا تونست طرح های خالکوبی رو بهش نشون بده و بکهیون هم با گفتن "خیلی چرتوپرت و زشتن" چشم غره دختر رو به جون خرید.
تو این دو ماه جیسو میتونست اسم رابطهاش با بکهیون رو دوستی بزاره، البته دوستی همراه با حرص خوردن و فشار بالا.
اما جیسو ازش راضی بود، همیشه زود با آدما کنار میومد و قبولشون میکرد، شاید تنها فردی که هیچ وقت نتونست قبولش کنه مردی بود که در جایگاه پدرش قرار داشت.
وسط های پاییز بود، درختا با رنگهای زرد و نارنجی تزئین شده بودن و برگ های کوچیک به استقبال از آدم ها روی زمین میافتادن تا با صدای خورد شدنشون خنده به لب بچه ها و حس آرامش به قلب بزرگتر ها هدیه بدن.
چندین سال پیش توی همچین روزی پسر دوم خانواده بیون به دنیا اومده بود.
پدر بکهیون به دلیل نامعلومی اون لحظه اونجا حضور نداشت و وقتی پرستار هیون رو پتو پیچ از اتاق عمل بیرون اورد، بکهیون ۶ ساله ای رو دید که با هیجان روی صندلی ایستاده بود تا هم قد پرستار بشه و برادر کوچولوش رو ببینه.
اولین کسی که هیون رو دیده بود، دست نوازش روی لپ های نرم و چشم های بستهاش کشیده بود، بکهیون بود.
حالا بعد چند سال دوری امسال دوباره تو این روز کنار هیون بود.به پیشنهاد یری قرار شد شب چهار نفری به بیرون برن و تولد هیون رو جشن بگیرن.
این اولین تولد هیون بود که قرار بود همراه با دوست هاش گرفته بشه، پس خیلی بیشتر از همه هیجان داشت.
ESTÁS LEYENDO
Bitch Boy
Fanficبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدم های موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیده اش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...