part 14

41 13 37
                                    


روی صندلی چرخ داره هیون نشسته بود، دستش زیر چونش قرار داشت و لب های صورتی رنگش به جلو آویزون شده بود.
جوری غرق در اقیانوس افکارش شده بود که هزاران غریق نجات هم نمی‌تونستن اون رو بیرون بکشن.

جیسو از گوشه‌ی چشمش به بکهیون نگاه کرد و به سمت هیون خم شد، دستش رو جلوی دهنش گرفت و پچ پچ کنان گفت:"امروز چش شده؟ همش تو فکره!"
هیون که در حال تمرین کردن قوائد جدید بود ،نیم نگاهی به بکهیون انداخت و بعد بدون این که پسر بهش دید داشته باشه نوشت:"نمیدونم وقتی من رو هم ورزش می‌داد تو فکر بود."
'البته اون همیشه کنار من تو فکره.' هیون توی ذهنش گفت و آرنج هاش رو روی میز مطالعه‌اش تکیه داد.
"همیشه مجبور بودیم بدون این که شک کنه تمرین کنیم، اما این سری انقدر تو خودشه که اصلا بهمون نمی‌چسبه."
هیون ریز خندید و انگشتش رو روی صفحه آیپد حرکت داد:"بهتر، کارمون رو راحت تر انجام دادیم."
جیسو با خنده شستش رو برای تایید بالا گرفت و دوباره از پشت شونه‌های هیون به بکهیون خیره شد.
'نکن موضوعی ناراحتش میکنه؟'
دخترک دماغش رو کمی چین داد و سعی کرد روی کارش تمرکز کنه، هنوز نیم ساعت از کلاسش باقی مونده بود.

در چوبی اتاق هیون باز شد و قامت یری بین چهارچوب در ظاهر شد.
"بکهیون."
صدای یری ،به بازوی بکهیون چنگ انداخت و پسر رو از اعماق افکارش بیرون کشید.
وقتی سرش رو از روی دستش برداشت تازه متوجه شد که خون به دست بیچاره اش نرسیده.
در حالی که بلند می‌شد انگشت های دستش رو باز و بسته کرد و روبه روی یری ایستاد.
"پدرم از چین برگشته اگه کارت تموم شده بیا پایین دوست داره باهات گپ بزنه."
بکهیون لبخند رضایت آمیزی زد و گفت:"آره کارم تموم شده."

از کنار یری رد شد و بدون این که نگاهی به جیسو و هیون بندازه از اتاق بیرون رفت.
لب پایین جیسو آویزون شد و صفحه‌ی کتاب رو با خشم ورق زد.
هیون و یری بخاطره حرکت عجیب جیسو ،نگاهی رد و بدل کردن. دخترک شونه‌هاش رو بالا انداخت و روی تخت رو‌به‌روی اون دو نشست.

آقای کیم توی بالکن، طبقه‌ی بالای خونه‌اش، نشسته بود، فنجانی به رنگه صدفی کنار لب هاش قرار داشت و بخار قهوه‌ی گرم چونه‌اش رو با ناز و کرشمه نوازش می‌کرد و عطرش رو به مشام مرد هدیه می‌داد.
بکهیون با پشت دستش ظربه‌ی به در شیشه‌ای زد و وقتی توجه کیم دال رو به خودش جلب کرد با تبسم داخل شد.
"چین خوش گذشت آقای کیم؟"
دال با دیدن بکهیون لبخند بزرگی روی لب هاش نشست و با دستش به صندلی روبه‌روش اشاره کرد.
"خوب بود، تو چی؟ کارا خوب پیش میره؟"
بکهیون دوتا دسته های صندلی رو گرفت و خودش رو بینشون جا داد.
"البته نیازی به گفتن نیست، دیدن هیون همه چیز رو ثابت میکنه، قهوه یا دمنوش؟"
بکهیون آستین های، پیرهن نیلی رنگش رو تا ساق دست‌هاش بالا زد و گفت:"دمنوش."
"واقعا؟ فکر می‌کردم اهل قهوه باشی، این روزا همه می‌خورن."
"فکر کنم با همه فرق دارم."
دال خندید و با دو انگشتش به خدمتکار داخل خونه اشاره کرد.
"یک لیوان دمنوش رزماری."
خدمتکار تعظیم کرد و برای انجام دستور جدید از اتاق بیرون رفت.

Bitch BoyWhere stories live. Discover now