پنج پروندهای رو که بدون اجازهی صاحبش از اتاق بایگانی کش رفته بود، روی میز مطالعهاش قرار داشت.
ناراحتی روی صورتش نشسته بود.
جعبهی کارتونی پایین صندلی رو برداشت و پرونده ها رو یکی یکی داخل کارتون قرار داد.
دو ماه بود که روشون کار میکرد، اما پازل کامل بود.
هیچ جای خالی برای شک و تردید وجود نداشت.
نتایج کالبد شکافی، امضای رضایت نامه توسط خانواده ها، پروندههای پزشکی که به ده پزشک مختلف نشون داده بود، همه و همه حق رو به پزشکا میدادن نه به خانواده ها.
ییشینگ با یانگسو دوبار ملاقات کرد و هر بار هیچ چیزی بر علیه اون مرد پیدا نکرد، هیچ چیز جز حس بدش.
نمیفهمید چرا هنوزم حس خوبی به این پرونده ها نداره.
جدای از حسش نمیدونست به اون مادر پیر قرار چه جوابی بده، همون جوابی که همه با بیرحمی بهش داده بودن؟چسب پنج سانتی رو برداشت و با صدای رو مخی روی در کارتون کشید.
فردا باید تحویلشون میداد. به هر حال اون به هیچ نتیجه ای نرسیده بود.عقربهی کوچیک ساعت عدد ۲ رو نشونه گرفت و صدای قاروقور شکم ییشینگ بلند شد.
وقت نهار بود اما خواهر خوش خواب و مستش هنوز هم بلند نشده بود.از اتاق خوابش گذشت و وارد آشپزخونه شد. شام دیشب که تغریبا دست نخورده باقی مونده بود رو از یخچال برداشت و توی ماکروفر قرار داد.
صدای ویبره گوشش بلند شد، تلفن ییشینگ روی میز شیشه ای درحال لرزیدن بود و اسم مینسوک روش چشمک میزد.
پسر تلفن وصل کرد و روی گوشش گذاشت.
"سلام مینسوکا."
"سلام، چطوری؟ میدونم روز تعطیل زنگ زدم اما سئونگهو خبر مهمی بهم داد."
"چی شده؟"
"یه پرونده جدید به دستمون رسیده، در رابطه با مفقود شدن سه دختر و یک مرد."
ییشینگ اخم کرد، لیوان قهوهاش رو از زیر دستگاه قهوه ساز برداشت و اجازه داد مینسوک بیشتر توضیح بده.
"یه سری سرنخ ها پیدا شده، و این اتفاق تغریبا نزدیک دو ماه که شروع شده."
"دو ماه؟"
"یعنی از اولین کسی که مفقود شده تا الان دو ماه میگذره. اول فکر میکردن یه پرونده گمشده ساده باشه اما بیشتر از این حرف هاست و احتمال میدن مربوط به قاچاق اعضای بدن باشه."
"خدای من."
ییشینگ زیر لب گفت و روی کاناپه نشست.
"سئونگهو از ما خواست بریم به کافهی همسرش تا راجبش حرف بزنیم."
"باشه من خودم میرسونم، فقط...."
صدای گوش خراش جیغ جیسو حرف ییشینگ رو قطع کرد.
"نههههه."ییشینگ دستش رو روی گوشی گذاشت تا صدای کم تری برای مینسوک بره اما دیگه دیر شده بود.
"چه اتفاقی افتاده؟"
"چیزی نیست نگران نباش، صدای جیسو، احتمالا عادت های مستیش یادش اومدن."
مینسوک پشت تلفن خندید.
وقتی آدرس کافهی همسر سئونگهو رو به ییشینگ داد تلفن رو قطع کرد تا اون زود تر به وضعیت خراب خواهرش رسیدگی کنه.
ییشینگ نگاهی به قهوهی سرد شدش کرد و همش رو یک نفس سر کشید.
از پشت لیوان کلهی خواهرش که به در اتاق چسبیده و موهای ژولیدش روی صورتش ریخته بود رو دید.
خندید و لیوان رو روی میز گذاشت.
"دیشب کی منو اورد خونه؟"
جیسو با صدای بم و عصبیای گفت.
برعکس دختر، ییشینگ خونسرد از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت ، از وقتی جیسو به سن قانونی رسید بود دیگه این چیزا براش عادی شده بودن.
"همون همکارت، اسمش چی بود... عا بکهیون."
جیسو کلش رو از دیوار جدا کرد و خودش رو روی اپن انداخت.
درحالی که هیچ زحمتی به خودش نمیداد تا اون موهای ترسناکش رو کنار بزنه گفت:"چی بهت گفت؟"
"اممم گفت که زیادی خوردی همین.... عا اینم گفت که دیگه نزارم فیلم هری پاتر رو ببینی."
ییشینگ پایان جملهاش رو با خنده گفت و ظرف غذا رو از توی ماکروفر بیرون کشید.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدم های موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیده اش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...