《پارت اول》

325 35 76
                                    

شوکه بود نمیدونست دقیقا داره چه اتفاقی میفته...
درواقع هنوز اتفاقی که افتاده بود رو باور نکرده بود...
توی سالن عزا با کت شلوار مشکی نشسته بود و به
آدم هایی که برای ادای احترام به والدینش میومدن خوش آمد میگفت.

اون فقط هفده سالش بود...اما حالا برای همیشه تنها شده بود و دیگه کسی رو توی این دنیا نداشت.

پدرش تک پسر یه خانواده ی نسبتا پولدار بود... و تنها خواهرش رو توی سن کم به علت سرطان از دست داده بود و پدر و مادرش هم از غم این فراق روز به روز آب شدن و آخر هر دوی اون ها رو توی مدت کوتاهی از دست داد.

مادرش هم دختری بود که توی پرورشگاه بزرگ شده بود و هیچکس رو نداشت... تنها آدم های زندگیش همسر و تنها پسرش بودن.

باورش براش سخت بود که اون هم حالا به سرنوشتِ مادرش دچار شده و توی هفده سالگی یتیم شده.
دقیقا یادش میاد روزی که بیخیال تر از همیشه با خوشحالی همراه تنها دوستش یونگی به ماهیگیری رفته بود خانوادش توی راه بوسان به سئول تصادف کردن و برای همیشه سوکجین رو تنها گذاشتن.

اونقدر حالش بد بود که حتی گریه هم نمیتونست بکنه...هر بار که چشمش به تابوت ها می‌خورد حس میکرد که هر آن ممکنه قلبش از کار بایسته.

هنوز نگاه سرد و بی فروغش به تابوت ها بود که با صدای تنها دوستِ پدرش آقای کیم به خودش اومد و با کمک اون از روی زمین بلند شد.

آقای کیم:سوکجینا پسرم بلند شو وقته رفتنه.

کیم یونگ تنها دوست و شریک تجاری پدرش بود...از وقتی یادش میاد اون ها رو می‌شناخت...آقای کیم و همسرش همیشه اون و دوست داشتن و بهش محبت میکردن...اون پسر درس خون و باهوش و مودبی بود... جوری که همیشه آقای کیم از پسرش میخواست تا اون هم کمی ادب و احترام رو از سوکجین یاد بگیره.

برخلافِ آقا و خانم کیم پسرشون کیم تهیونگ از سوکجین متنفر بود...البته که هیچوقت این رو به زبون نیاورده بود اما همیشه با نگاه هاش با پوزخندهاش و کنایه هاش میشد این رو فهمید.

آقای کیم  تهیونگ رو از هیجده سالگی به یکباره برای تحصیل به آمریکا فرستاده بود... و اون پسر الان نبود تا با نگاهش و حرفاش پسر بیچاره رو برنجونه و سوکجین از این بابت خیلی خوشحال بود.

مراسم تموم شده بود حالا سوکجین تنها مونده بود.‌‌‌.‌.وکیل خانوادگی هم از نبود هیچ وصیت نامه ای صحبت میکرد و نمیدونست الان تکلیف سوکجینِ هفده ساله چیه...تا اینکه آقای کیم پیشنهاد داد بجای رفتن سوکجین به پرورشگاه تا رسیدن سنِ قانونیش توی خونه ی اونا ساکن بمونه.

سوکجین که دوست نداشت حتی یک روزم پا به اون مکان بذاره پیشنها آقای کیم رو قبول کرد و به خونه ی اونا نقله مکان کرد...آقای کیم هم بهش قول داد تا وقتی اون به سن‌ِ قانونی برسه به خوبی از دارایی خانوادگی سوکجین مراقبت بکنه و کارهای شرکت پدرش رو هم انجام بده.

Believe me [باورم کن]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin