《پارت هفتم》

161 28 47
                                    

طبقِ قولی که به وویونگ داده بود اون روز زودتر از همیشه از شرکت بیرون زد و به آپارتمانش رفت...تا در رو باز کرد و وارد سالن شد وویونگ رو دید که با کیکی کوچیک و شمعهای روشنش "تولدت مبارک "گویان به سمتش اومد.

وقتی وویونگ بهش رسید یک دستش رو دور گردنِ تهیونگ حلقه کرد و اون رو به جلو کشید و لبهاش رو بوسید...تهیونگ که تا قبل از دیدن این صحنه ها بخاطر کار زیاد خسته بود با بوسه ی وویونگ سر ذوق اومد و اون رو توی بوسه همراهی کرد.

وویونگ سرش رو عقب کشید و گفت.

وویونگ:تولدت مبارک عشقم...امیدوارم هر سال جشن تولدت رو کنار هم جشن بگیریم.

تهیونگ لبِ پایینش مکید و با خنده گفت.

تهیونگ:چیکار کردی؟ فکر نمیکردم بخوای اینجوری سورپرایزم کنی؟

وویونگ:حالا کجاش و دیدی؟ امشب شبِ توِ قراره هرکاری و که دوست داری انجام بدیم.

تهیونگ لبخندی خبیثانه زد و گفت.

تهیونگ:هر کاری که من دوست دارم همش مربوط به تختِ...ولی فکر نکنم تو تمامِ برنامه ات همین باشه.

وویونگ با خنده از تهیونگ جدا شد و به سمتِ میز تزئین شده که روش پر از غذا بود رفت و گفت.

وویونگ:چرا که نه؟ البته بعد از خوردن این شام که مخصوصِ تو سفارش دادم به کارهایِ موردعلاقه ی تو می‌پردازیم.

تهیونگ چشمکی به دوست پسرش زد و گفت.

تهیونگ:پس بذار من برم لباسم و عوض کنم بیام.

دنبال لباس مناسب توی کمد برای پوشیدن گشت که چشمش به جعبه ی سرمه ای رنگِ کف کمد افتاد...درش رو که باز کرد حلقه ی ازدواجِ خودش و سوکجین رو که از همون روزِ اول اینجا انداخته بود دید...یادِ سوکجین و سردرد و حالِ بدش افتاد...کلافه پوفی کشید و جعبه رو توی جیبِ کتش که آویزون کرده بود گذاشت.

وقتی سر میز رفت اونقدر قیافه اش تو هم رفته بود که وویونگ هم فهمید و گفت.

وویونگ:چیشد؟...چرا یهو انقدر قیافت رفت تو هم؟

تهیونگ که نمیخواست باز بحث جدیدی پیش بیاد به زور لبخند زد و گفت.

تهیونگ:چیزی نیست...خسته ی کارم...کارهای شرکت خیلی زیاد شده.

وویونگ "نچی" کرد و گفت.

وویونگ:اینجوری نمیشه....باید یه مسافرت باهم بریم تا یکم استراحت بکنی.

تهیونگ همونطور که از غذا می‌خورد گفت.

تهیونگ:فعلا که نمیشه...دفعه ی قبل نامجون و فرستادم ژاپن این بار من باید برم وقت مسافرت رفتن نیست.

وویونگ‌ ذوق زده گفت.

وویونگ:چه بهتر...هم توی ژاپن به کارت میرسی هم چند روز اضافه میمونی تا استراحت بکنیم.

Believe me [باورم کن]Where stories live. Discover now