《پارت دوم》

173 35 73
                                    

سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست...سعی کرد برای یک لحظه هم که شده ذهنش رو آروم بکنه و از هیاهویی که توی وجودش به پا شده کم بکنه.

احساس خفگی میکرد...دست برد و گره کرواتش رو شل کرد تا بلکه کمی بیشتر اکسیژن به ریه های بیچارش برسه.

باصدایِ زنگِ گوشیش از خلسه ی عمیقی که توش فرو رفته بود بیرون اومد...با دیدنِ اسمی که روی صفحه ی گوشی هک شده بود نفسش گرفت.

باصدایی گرفته تلفن رو جواب میده.
تهیونگ:وویونگ...عزیزم....خواهش میکنم حرف بزن...به شنیدن صدات احتیاج دارم برای آروم شدن.

وویونگ:تهیونگ...بگو که دروغِ...بگو که جیمین و جونگکوک دارن دروغ میگن.

تهیونگ مستاصل جواب میده.
تهیونگ:بهت همه چیز و توضیح میدم عزیزم...قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست.

وویونگ با صدای ضعیف میگه.
وویونگ:من بخاطر تو برگشتم کره تهیونگ...بخاطر تو دوباره برگشتم تو این جهنم...من نمیتونم این و تحمل کنم میذارم...دوباره برمیگردم آمریکا.

تهیونگ با خشم مشتی به فرمون میکوبه و میگه.
تهیونگ:میخوای دیوونم کنی؟دارم بهت میگم قضیه اونطوری که تو فکر میکنی نیست...دیوونه ترم نکن کاری نکن همه چیز و بهم بزنم و خراب کنم بیام پیشت.

با صدایی گرفته حاصل از فریاد میگه.
تهیونگ:وویونگ...من فقط تو رو دوست دارم...فقط تو رو میخوام...فقط تو آرومم میکنی...یکم صبر کن وقتی همه چیز رو به راه شد تمومش میکنم این بازی مزخرفی که راه افتاده رو...فردا میام پیشت باشه عزیزم.

وقتی صدای بوقِ ممتد رو شنید گوشی رو پایین آورد و چشم هاش رو بست...نفسی گرفت و چشم هاش رو باز کرد و شماره ی سوکجین رو که به اجبارِ مادرش مجبور شد توی گوشیش سیو بکنه رو گرفت... بار اول کسی تلفن رو جواب نداد...با حرص برای بار دوم شماره رو گرفت که بلاخره تماس برقرار شد اما صدایی از اونطرف خط نیومد.

با عصبانیت به سوکجینِ ساکتِ پشت خط توپید و گفت.
تهیونگ:کجایی پس؟زود باش بیا دیگه...نکنه دلت باز کتک میخواد که پیدات نشده...تا پنج دقیقه ی دیگه نیایی خودم میام...اونوقت هر اتفاقی افتاد پای خودته.

سر پنج دقیقه سوکجین رو آماده در حالی که چمدونِ سرمه ای رنگش رو به زور میکشید دید...صندوق عقب رو باز کرد و اون رو داخلش گذاشت...میخواست در عقب رو باز کنه و پشت بشینه که داد تهیونگ به هوا رفت و گفت.

تهیونگ:کجا؟مگه من راننده شخصیتم که میخوای پشت بشینی بیا جلو ببینم‌.

سوکجین بعد از کمی مکث در رو بست و در جلو رو باز کرد و روی صندلی جاگیر شد و در رو محکم تر از حد معمول بست.

تهیونگ که انگار با هر تلنگری منتظر یک دعوای دیگه بود گفت.
تهیونگ:چه خبرته درو از جا کندی...

Believe me [باورم کن]Where stories live. Discover now