《پارت چهارم》

131 26 35
                                    

به محض اینکه به بیمارستان رسیدن پرستارها اون ها رو به اتاقی بردن و دکتر رو خبر کردن...دکتر وقتی سوکجین رو معاینه کرد و تهیونگ بسته ی قرص رو بهش نشون داد از تهیونگ خواست اتاق رو ترک بکنه.

نمیدونست چه ساعت از شبِ فقط حس میکرد انقدر پشتِ درِ اون اتاق راه رفته که پاهاش به گزگز افتاده
...تصمیم گرفت برای کشیدنِ سیگار به بیرون بره که در اتاق باز شد و پرستار ازش خواست واردِ اتاق بشه.

وقتی وارد شد سوکجین رو هنوز بی هوش در حالی که یک سرم به دستش بود روی تخت دید...به سمت دکتر که در حال نوشتنِ چیزی روی چارتِ پزشکی بود رفت و گفت.

تهیونگ:آقای دکتر چی شد...حالش خوبه؟

دکتر به طرف تهیونگ برگشت و گفت.
دکتر:شما چه نسبتی با بیمار دارید؟

تهیونگ مکثی کرد...میدونست که نمیتونه مستقیم به دکتر بگه همسرش هست...چون تو کشوری که بیشترشون هوموفوب بودن زندگی میکرد و دکتر هم یکی از دوست ها یا آشناهاش نبود که از گرایشش خبر داشته باشه و با این قضیه عادی برخورد بکنه پس تنها چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد.

تهیونگ:هم خونمه...

دکتر:خبر دارید چند وقته قرصِ زاناکس رو مصرف میکنه؟

تهیونگ:نه...اصلا نمیدونم چجور قرصی هستش.

دکتر:این قرص یه نوع آرام بخشِ... و البته بسیار اعتیاد آوره و حتما باید با تشخیص پزشک و توی دوز های معینی مصرف بشه...احتمالا دوستتون بیش از حد مجاز مصرف کرد که به این روز افتاده...بیشتر کسانی که قصد خودکشی دارن دوزهای زیادتر از حد معین مصرف میکنن...فعلا خطر رفع شده و ماهم کاملا معدشون رو شست‌وشو دادیم به زودی به هوش میاد و میتونید ببریدش...فقط توصیه میکنم حتما دوستتون رو پیشِ یه تراپیست ببرید و خیلی مراقبش باشید.

وقتی دکتر اسم خودکشی رو به زبون آورد تهیونگ لرز عجیبی به تنش افتاد و ترسیده به سوکجینِ بی هوش نگاهی کرد...نمیدونست حرف های دکتر چقدر میتونه درست باشه اما خداروشکر کرد که به آپارتمانش نرفت و توی خونه بود...نمیتونست حتی تصور بکنه اگه نبود چه اتفاقی ممکن بود برای سوکجین بیفته.

درسته از سوکجین خوشش نمیومد اما هرگز راضی به مرگش نبود...ناراحت روی صندلی کنار تخت نشست و منتظر شد تا سوکجین به هوش بیاد.

سوکجین وقتی به هوش اومد خودش رو روی تختِ بیمارستان دید...ترسیده نگاهی به کنارش انداخت که تهیونگ رو در حالِ چرت زدن روی صندلی کنار تخت دید...چیزِ زیادی یادش نمیومد چون یکی از عوارضِ این دارو همین بود...به یاد نیاورنِ اتفاقی که افتاده.

تهیونگ پلکی زد و بیدار شد...به طرف سوکجین چرخید که اون رو بیدار دید...از جاش بلند شد و گفت.
تهیونگ:کی به هوش اومدی؟الان میرم پرستار رو صدا میکنم.

Believe me [باورم کن]Where stories live. Discover now