《پارت سوم》

134 30 35
                                    

صدایِ زنگِ گوشی مثلِ مته توی مغزش رفته بود و داشت اون رو سوراخ میکرد...به زحمت چشم هاش و باز کرد و به صفحه ی گوشیش نگاهی کرد...با دیدنِ عدد دوازده برق از سرش پرید و به سرعت از جاش بلند شد.

بین خواب و بیداری متوجه رفتنِ وویونگ شده بود و بعد از اون دیگه چیزی نفهمیده بود...از جاش بلند شد و مستقیم به حمام رفت...بعد از گرفتنِ یه دوشِ آب گرم بیرون اومد.

گوشیش برای بار هزارم داشت زنگ می‌خورد...بهش نگاهی انداخت و با دیدن شماره ی پدرش نفسی عمیق کشید و اونقدر به زنگ خوردن گوشی نگاه کرد تا تماس قطع شد.

کمی استرس گرفت...به یاد سوکجین افتاد...فقط دعا میکرد سوکجین چیزی به پدر و مادرش نگفته باشه وگرنه ایندفعه بجای دستش قطعا گردنش رو میشکست‌.

به سمتِ کمدِ لباس هاش رفت و بعد از پوشیدن یک پیراهن سفید و شلوارِ کتانِ کرم رنگ از آپارتمان بیرون زد....تویِ پارکینگ بود که باز تلفنش به صدا در اومد...باز هم پدرش بود اجبارا جواب داد.

تهیونگ:بله.

یونگ:تهیونگ...

تهیونگ:چه خبره بابا؟

یونگ:من باید این و از تو بپرسم... بیا رستوران....ساعت دو منتظرتم خداحافظ.

متعجب به گوشی نگاهی انداخت.

کمی پایین تر از رستوران پارک کرد...فقط یک بار به اینجا اومده بود اونم زمانی بود که پدرش میخواست پیشنهادِ ازدواج با سوکجین رو بهش بده.

اصلا نمیفهمید چرا پدرش باید با داشتنِ دو شعبه شرکت دنبال رستوران زدن باشه...یکی از شعبه ها رو خودش اداره میکرد و یکی دیگه رو هم اون هانِ مار صفت...کسی که رابطش با وویونگ رو فهمیده و دربارش به پدرش گفته بود...از اونجا بود که دوباره بدبختی هاش شروع شد.

به محضِ ورودش پدرش رو در حالِ صحبت با کادرِ رستوران دید...آقای کیم به محض دیدنِ تهیونگ بهش گفت.
یونگ:برو توی دفترم منتظر بشین الان میام.

تهیونگ بدون هیچ حرفی به طرفِ جایی که میدونست دفتر مدیر رستوران هست رفت...بعد از کمی معطلی بلاخره پدرش وارد اتاق شد و گفت.

یونگ:خیلی دیر اومدی...گفته بودم ساعتِ دو اینجا باشی.

تهیونگ بدونِ توجه به حرف پدرش گفت.
تهیونگ:چه خبره؟...چرا این وقت روز رستوران تعطیله؟

یونگ:میخوام تغییر دکوراسیون بدم...از وقتی خریدمش همین شکلی بود...احتیاج به یه تغییر و تحولِ اساسی داره.

برگه ای از توی کشویِ میزش در آورد و دستِ تهیونگ داد...تهیونگ متعجب گفت.
تهیونگ:این چیه؟

یونگ:نقشه ی اینجاست...يکی از بهترین ها برام طراحیش کرده...ببین به نظرت چطوره؟

تهیونگ پوزخندی زد و برگه رو روی میز پرت کرد و گفت.
تهیونگ:اشتباه گرفتین...این و باید نشونِ پسر خونده ی عزیزتون بدید نه من.

Believe me [باورم کن]Where stories live. Discover now