Part6

4.8K 516 105
                                    

پاهای برهنشو روی شن و ماسه میکشید...
هر از گاهی سنگریزه هایی به کف پاش فرو میرفت ولی اهمیتی بهش نمیداد...درد قلبش‌ بیشتر باعث عذابش بود تا اون سنگریزه ها!

چشماش میسوختن و سردرد شدیدی داشت ولی بازم مقاومت میکرد تا اشک نریزه!
بلاخره خسته و نفس نفس زنان کنار دریا ولو شد...اون دو ساعت تمام، بی وقفه قدم زده بود

نگاهشو به اسمان پر ستاره دوخت و بطری شیشه ای که در دست داشت رو به سمت ماه گرفت
+به سلامتیت!
بطری رو یکسره سر کشید...تلخ بود به اندازه تلخی عشقش!

سرشو به سمت اسمون بلند کرد
+تو هم تنهایی؟...بین این همه ستاره تنهایی!
با پشت دستش دهن خیسشو پاک کرد و تلخ خندید
+نکنه تو هم عاشق شدی؟ عاشق خورشید؟ با اینکه میدونستی رسیدن بهش غیر ممکنه!...
وقتی روز میشه اون بالا میاد و وقتی شب میشه تو!

دوباره لباشو به دهانه بطری چسبوند و کمی از مشروب داخلشو خالی کرد
+ولی اگه حتی تو روزم اشکار بشی بازم نمیتونی بهش برسی!....چون بینتون زمین هس!....چطوری تونستی زمین به این بزرگی رو نادیده بگیری؟ خیلی احمقی!
نمیدونست مخاطب حرفاش، خودشه یا اون گوی درخشان!

با صدای ضعیفی زمزمه کرد
+یه نگاه به خودت بنداز یه نگاه به زمین..اون بی نظیره!
با لحن غمیگنی ادامه داد
+ولی تو بازم دوسش داری!
دستشو به گلوی بغضدارش کشید
+با اینکه میدونی اشتباهه و هیچوقت بهش نمیرسی بازم دوسش داری!
با صدای تحلیل رفته ای لب زد
+چه درامای غم انگیزی!

دست مشت شدشو محکم به قلبش کوبید
+ولی چرا اینقدر درد داره؟
دیگه نتونست مقاومت کنه و اشکاش شروع به باریدن کردن

+نمیتونم تحمل کنم
اینبار همراه با شکستن بغضش بلند داد کشید
+نمیتوووونم...چرا اینقدر درد میکشم؟....چرااا؟
محکم دوباره به قلبش کوبید
+همش تقصیر توی لعنتیه!

با مستی و گیج بلند شد و تا زانوهاش وارد اب شد
+ازت متنفرم!
محکم داد کشید جوری که گلوش میسوخت
+ازتتتت متنفررررمممم!
نمیدونست مخاطبش قلب خودشه یا عشقش!

چشمای خیسشو محکم بست و با صدای گرفته ای زمزمه کرد
+ازت متنفرم!
دستای مشت شدش شل شدن و بطری دستش روی اب افتاد
+ازت متنف...
دیگه نتونست ادامه بده و با هق هق بلندی اشک ریخت

روی زانوهاش افتاد و با صدای گرفته ای لب زد
+چرا؟..چرا نمیتونم ازش متنفر باشم؟
تسلیم شده روی اب ولو شد
+د..دارم می...میمیرم!
با لحنی که دل هر سنگی رو اب میکرد زمزمه کرد...
قلبش انگار اتیش میگرفت...

کی میگفت هر انسانی یه بار میمیره در حالی که کوک صد بار میمرد و زنده میشد...
روحش در عذاب بود و جسمش نا توان!...
بازم شب بود و جونگکوک تنها و با چشمای خیس درد میکشید....
جوری که هر شب سیاهی بی کران اسمان به حال داغونش پوزخند میزد...
انگار سرنوشتش اینکه توی سیاهی شب حل بشه...مث سیاهچاله ای، کوک رو داخل خودش میکشید و پسرک هیچ تلاشی برای نجات یافتنش نمیکرد!

Forbidden love Where stories live. Discover now