•°p4•°•لبای غنچه‌ای°•°•°

493 91 26
                                    

روز ها میگذشتند ... در این چند روز از زندگی مشترکشان جونگکوک صبح از خانه برای کار به جنگل میرفت و شب به هنگام شام باز می‌گشت .. حرف های چندانی بینشان زده نمیشد ...
فکر جونگکوک شدیدا درگیر بود و حال و حوصله خودش را هم نداشت.
ساعت ها بود که در حیاط خانه مشترکشان در تاریکی نشسته بود و فکر میکرد . ناگهانی دستی بر روی شانه اش نشست، پسر کوچکتر بود که با او همراه شده بود.
_میدونم با من راحت نیستی ولی... چیزی شده ؟
جونگکوک از افکارش دل کند
+ اوه متاسفم منتظرت گذاشتم میدونم گرسنته الان یه غذایی درست میکنم بخوریم
جیمین از اینکه اشپزی بلد نیست و همسرش با خستگی بعد از کار در جنگل باید شام هم درست کند شرمنده شد.
_خب الان شام زیاد برام مهم نیست ... نمیخوای بهم بگی دلیل اینکه همش تو فکری چیه؟
جونگکوک میدانست بلاخره باید حقیقت را به پسرک بگوید و دلهره ای که بخاطر ناراحتی پسر داشت باعث خیس شدن پیشانیش از عرق شده بود.
سعی کرد ارامشش را حفظ کند تا پسر دچار سو تفاهم نشود .
+جیمین.. تا حالا راجب روابط سه نفره شنیدی؟

جیمین که با این حرف چشمانش درشت شده بود کلی افکار عجیب برایش ایجاد شد ... رابطه سه نفره؟ جیمین پسر چشم و گوش بسته ای نبود ولی این موضوع در روزگار آن پادشاهی غیر منطقی و عجیب بود .
_ م..منظو...رت..چیــه؟ ... خـ... خب..من...تا حالا نشنیدم!

+میپرسی دلیل پریشونیم چیه؟ تو نمیدونی چقدر سخته که این حرف هارو جلوی پاک ترین پسری که دیدم به زبون بیارم...
خب ما هیچوقت همچین برنامه ای نداشتیم ولی این ازدواج اجباری برنامه هامون رو بهم ریخت و یکم پیچیدش کرد.
جیمین که انگار جریان خون در رگ هایش خشک شده بود
_یـ..یعنی میگی تـ..توو یکنفر رو دوست داری؟
+جیمین بزار برات توضیـ..
جیمین از جایش بلند شد
_نه جونگکوک ... من درک میکنم که تو با میل خودت با من ازدواج نکردی و منم همینطور .... پس بهت حق میدم که با یک نفر دیگه در ارتباط باشی

با چشمان لبالب از اشک به طرف اتاقشان رفت .. به جونگکوک حق میداد و از او حتی ذره ای ناراحت نبود اما... اما چرا سرنوشت او این‌چنین شده بود؟! ... چرا همه ی مسیر های زندگی‌اش سراسر بنبست بود؟!
با شنیدن صدای باز و بسته شدن در متوجه همسرش شد که به عادت همیشه اول به اتاق آمد ، لباسش را عوض کرد و بعد از دیدن چشمان بسته‌ی پسر کوچکتر که خودش را به خواب زده بود ، از اتاق بیرون رفت و مثل همیشه برای خوابیدن به سالن اصلی رفته بود .
بعد بیرون رفتن پسر آلفا، جیمین در حال به یاد آوردن عضله های ورزیده همسرش بود که گاهی به هنگام لباس عوض کردنش مخفیانه او را دید میزد ‌و جای زخم هایی ک در پشتش هک شده بود جیمین را به تعجب وا میداشت .
با ذهنی آشفته به حرف های جونگکوک فکر میکرد... که این مرد اصلا آن‌طور که پشت سرش حرف میزدند خشن نبود و در محیط خانه مردی ارام بود ... پس خوش‌بحال کسی که جونگکوک عاشقش شده بود .

...

جیمین با خواب الودگی مشغول خوردن صبحانه ای که جونگکوک قبل رفتن برایش آماده کرده بود ، شد که درِ خانه به صدا درامد .
پسر کوچک که میدانست قرار نیست مهمانی داشته باشند با تعجب سمت در رفت .
وقتی در چوبی را باز کرد چشمانش از فرط تعجب گشاد شد .
یک جفت چشم که به جرعت می توانست بگوید تا به حال شبیهش را ندیده بود، خنثی و با جدیت به او زل زده بود ... آن مرد با وجود زخم محوی که زیر چشمش بود باز هم چهره جذاب و قابل توجهی داشت .
همچنان مشغول افکارش بود که مرد با هل دادن جیمین وارد حیاط خانه شد . شاید آن مرد جذاب با شدت کمی اینکار را کرده بود ولی بدن ظریف جیمین به عقب پرت شد .
پسر مظلوم که از درد کمرش اشک در چشمانش حقله زده بود از جایش برخواست . خواست اعتراضی بکند ولی شاید او مهمان همسرش بود.
_ببخ...شید همسرم الان خو..نه نیست ،با اون کار دارید؟
مرد بدون برگشتن سمت جیمین پاسخش را داد

×جونگکوک تا شب نمیاد ...

مرد بدون حرف وارد خانه شد و پشت میز غذای جیمین نشست و شروع به خوردن کرد
_ ولی اون غذای من بود
نگاه ترسناکش را بالا اورد و در چشمان جیمین زل شد
×بیا بشین باهم بخوریم فقط حرف نزن
با این حرف ، جیمین مشتاق تر شد تا از مرد رو به رو سر در بیاورد
_اسمتون چیه؟
×تو کی هستی که باید بهت جواب بدم؟ اونقدری که جونگکوک میگفتم مظلوم نیستی .
در سر جیمین هزاران سوال بود ... مگر آن مرد که بود؟ چرا جیمین راجبش با او حرف زده بود؟ نکند ک..ه او هما..ن عشق جونگکوک باشد ؟
نا خواسته چشمانش پر اشک شد ... جونگکوک حق داشت او واقعا مرد کاملی بود ...
مرد که از رایحه تند نارگیلی پسر متوجه حال بدش شد ، تصور کرد بخاطر حرف تند او چشمانش پر شده ..
×چرا گریه میکنی؟
جیمین چیزی نگفت و لبش را کمی غنچه کرد و سرش را پایین انداخت ... ولی آن مرد انگار دلش بحال این پسر که مانند یک بچه‌ی تخس بود سوخته باشد .

×تهیونگ ... اسمم تهیونگه

...

کیم تهیونگ 😁😍

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کیم تهیونگ 😁😍

....

خب گایز اینم از شخصیت جدید داستان که
قراره بیشتر باهاش کار داشته باشیم 😉
کامنت و ووت یادتون نره 💜

𝕵𝖚𝖘𝖙 𝖋𝖔𝖗 𝖊𝖆𝖈𝖍 𝖔𝖙𝖍𝖊𝖗 (VKOOKMIN )Where stories live. Discover now