°•°p10°•جفت حقیقی•°•

494 87 56
                                    

چند ساعتی بود که نامجون در حیاطِ کلبه اش مشغول درست کردن داروی گیاهی برای جونگکوک بود که با شنیدن صدای پایی فهمید که تهیونگ از خواب بیدار شده . تهیونگ روی تخته سنگی نشست .
×هنوز بهوش نیومده؟
~نه ولی حالش خیلی بهتره ، دمای بدنش متعادل تر شده ... ( بعد از کمی مکث).. پس جیمین اونه !
تا نامجون اسم جیمین رو اورد تهیونگ سرش را پایین انداخت و چشمانش را با دستش پوشاند . با صدایی گرفته و بم زمزمه کرد
×نامجون هیونگ باورم نمیشه که اون جفت حقیقی ما باشه ...
با خوشحالی و چشمان خیس از اشک با صدای شروع به خندیدن کرد ... با یک خنده واقعی ادامه داد ...

× هیونگ من واقعا نگران بودم که اگه اون نباشه چجوری قراره ولش کنیم ولی ....ولی وقتی تبدیل شدم به راحتی حسش کردم ( با چشمانی براق از اشک لبخند عمیقی زد ) حس کردم که اون جفتمونه ...

~اوووه تهیونگی میبینم که یه اتفاقایی داره تو دلت میوفته ... انرژی مثبت اطراف اون پسر زیبا رو به راحتی میتونم حس کنم ... لازمه باهاش یه صحبت تنهایی داشته باشم ... و اینکه... امید وارم دستور پخت این دارو که قبلا از سوکجین گرفتم و درست پیاده کرده باشم ...
نامجون سرش رو با حواس پرتی خارشی داد و به سمت اتفاق جیمین رفت.‌..
...
««جیمین»»

با خمیازه‌ی نسبتا بلندی که کشید تقریبا سرحال تر شده بود ... ارامشی که از خواب کنار تهیونگ داشت برایش عجیب بود ... کششی به سمتش داشت ولی دلیلش را نمی‌فهمید .
بلند شد و با دو به سمت در اتاق رفت ولی ناگهان در باز شد و به سینه‌ی پهن کردی برخورد کرد .
عقب که رفت متوجه شد همان مردیست که مشغول درمان جونگکوک دیده بود .

~عااا .. سلام کیم نامجون هستم .. از آشناییت خوشحالم جیمین شی
_ســلام اقای کیم ...من هم همینطور
~ میتونی با من راحت باشی جیمین شی ... هیونگ صدام کن ... و اینکه میتونم چند دقیقه باهات صحبت کنم؟!
_بله... بله هیونگ
با هم نشستن و مشغول خوردن چایی که نامجون اورده بود شدن .
~خب جیمین شی تا الان دیگه باید راجب جفتات فهمیده باشی و..
جیمین با صدایی بلند و پر از بهت گفت
_بلـــــه؟؟ جفتام ؟؟؟ کی هستن؟؟

~جیمین داری شوخی میکنی ؟ تو تبدیل شدی و نفهمیدی؟ ببینم نکنـه؟ .... بیا نزدیک تر باید مطمئن بشم !
_هیونگ میشه بیشتر توضیح بدی؟ یعنی چی این حرفـ...
نامجون با حرکتش اجازه‌ی بیشتر حرف زدن را یه جیمین نداد .
چشمانش را بست دستش را لحظاتی روی پیشانی جیمین گذاشت و برداشت .... وقتی چشمانش را باز کرد جیمین با چشمانی بهت زده عقب رفت ... برایش عجیب بود .. گویی نمیدانست مرد جلویش یه ساحره‌ی دورگه قدرتمند است که از چشمان سفید و نورانی مرد بهت زده شده بود .
نامجون بهت زده پلک‌ زد و به حالت عادی برگشت .
~ اوه جیمینی تو یک امگا با بلوغ دیر رس داری.
جیمین با بهت پرسید
_منظورت چیه هیونگ... من مریضم؟
~نه جیمینی این یک نوع حالت هست که ممکنه به گرگینه ها دست بده ... یکم نایابه ولی خب واسه تو اتفاق افتاده ...
_خبـ... خب این چی هست؟ من باید چیکار کنم؟
~نترس میتونی با یک سری کارا درمانش کنی ... بلوغ دیر‌رس به حالتی گفته میشه که گرگ تو نمیخواد بپذیره که جفت پیدا کرده ... در واقع متوجه این موضوع شده ولی میخواد خودشو به ندونستن بزنه ... ممکنه از این به بعد بازیگوش تر بشه و حتی یک وقت هایی نتونی کنترلش کنی ...
بزار ساده بگم بهت ... امگات انقدر بچست که درکی از عشق و جفت نداره برای همین میخواد فرار کنه از این موضوع ‌... وخب به نظرم قراره برای تهیونگ و جونگکوک خیلی سخت بشه و من قراره بخندم.

𝕵𝖚𝖘𝖙 𝖋𝖔𝖗 𝖊𝖆𝖈𝖍 𝖔𝖙𝖍𝖊𝖗 (VKOOKMIN )Where stories live. Discover now