23. Do I Wanna Know?

2.3K 575 323
                                    

کیونگسو یاد گرفته بود اهمیت نده و نادیده بگیره. اون هر چیزی که باعث می‌شد درد بکشه رو از زندگیش حذف می‌کرد چون دیگه نمی‌تونست درد کشیدن رو تحمل کنه. در اون لحظه فقط از کنارش گذشت. از کنار کسی که حتی اسمشو نمی‌گفت. اون حتی دوباره صداش نزد و نمی‌دونست چرا یه لحظه انتظار داشت دوباره صدا بشه. این همه وقت گذشته بود و هنوز همه چیز درباره‌ی اون مرد درد داشت.

از مجتمع بیرون اومد. هوای نسبتا سرد پاییزی رو دوست داشت. دستشو لای موهای کوتاهش فرو برد. ناگهان انگار یاد چیزی افتاده باشه برگشت و جونگین رو دید که همون موقع از مجتمع بیرون می‌اومد. نمی‌خواست این‌جوری باشه، شبیه کسایی که نتونستن از چیزای بد عبور کنن و نمی‌خواست به جونگین آسیب بزنه. کیونگسو حتی اون فرد رو دیگه دوست نداشت، واقعا دوستش نداشت و هیچ اهمیتی نمی‌داد، فقط دوباره دیدنش حالشو بد کرده بود. این‌جا جونگین ارزشمند بود، فقط جونگین!

به سمتش رفت و سریع بغلش کرد. جونگین بابت رفتارش کمی شوکه شد ولی متقابلا کیونگسو رو در آغوش کشید. کیونگسو زمزمه کرد: «متاسفم.»

جونگین گفت: «نباش.»

کیونگسو به جونگین نگاه کرد: «هستم. باید اینو بهت بگم. من اون‌قدری که لیاقتشو داری دوستت ندارم. شاید هیچ‌وقت هم رخ نده. متاسفم بابتش که کافی نیستم. من لایقش نیستم.»

جونگین صورت کیونگسو رو قاب گرفت و شروع به نوازشش کرد: «هیش... چیزی نگو. اشکال نداره. همه‌ی این‌ها رو می‌دونم. من احمق نیستم. مهم نیست که تو برای من کیونگسو باشی یا آقای دو، شاید بخوای برای من نباشی؛ ولی باید بدونی که تو کافی هستی. و اگه من بهت عشقی می‌دم به خاطر این نیست که فقط دوستت دارم، به خاطر اینه که تو لایق اون عشقی. کیونگسو به من نگاه کن. تو لایق همه چیزی.»

کیونگسو به جونگین خیره موند. جونگین آروم لب زد: «آفرین. دیگه عذرخواهی نکن.»

کیونگسو سرشو تکون داد. جونگین لبخند مهربونی زد. کیونگسو متقابلا لبخند زد ولی می‌دونست همه‌ی این‌ها یه مشت آشغاله. تو زندگیش این‌قدر احساس تقلبی بودن نکرده بود. شاید یادش می‌رفت. نمی‌دونست. قبل این‌که اونو ببینه واقعا برای یک لحظه هم که شده احساس خوش‌حالی کرده بود. شاید باید بی‌خیالش می‌شد و بازم به وانمود کردن ادامه می‌داد تا وقتی همه چیز درست بشه. امیدوار بود همه چیز درست بشه. با جونگین واقعا احساس خوش‌حالی می‌کرد.

آروم گفت: «می‌خوای شب بیای خونم و این حرفا؟»

جونگین خندید: «قطعا می‌خوام!»

جونگین سوار ماشین کیونگسو شد و سریع به سهون پیام داد.

جونگین: دارم می‌رم خونه‌ی کیونگسو.

All The Little ThingsWhere stories live. Discover now