28. Shattered

2K 549 344
                                    

جونگین با تکون آرومی از خواب بیدار شد. صدای قشنگ کیونگسو رو می‌شنید: «جونگین؟ بیدار شو.»

غلطی توی تخت خورد و غر غر کرد. کیونگسو لبخند زد. روی موهاشو بوسید و زمزمه کرد: «باید بری دانشگاه. منم باید برم سر کار. دیرمون می‌شه.» و از جونگین فاصله گرفت.

جونگین از جاش بلند شد و صورتشو مالید. کیونگسو شروع به مرتب کردن موهای شلخته‌ی جونگین کرد: «برو حموم و من تا اون موقع صبحونه درست می‌کنم.»

جونگین سرشو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و خواب‌آلود از جاش بلند شد. از کیف پارچه‌ای که سهون براش فرستاده بود حوله‌شو درآورد به سمت حموم کیونگسو رفت. سهون وقتی فهمید که کیونگسو وارد هیتش شده و جونگین قراره پیشش بمونه، براش چند دست لباس و حوله برده بود. سهون واقعا دوست خوبی بود و به درد می‌خورد.

جونگین زیر آب گرم ایستاد و چشماشو بست. احساس کوفتگی می‌کرد. هیت کیونگسو ازش انرژی زیادی گرفته بود. دیشب موج آخر هیتش بود و تا نصف شب طول کشید. جونگین نوازشش کرد تا وقتی به خواب بره و تا مدت طولانی بهش خیره موند. احساس عجیبی داشت. احساس می‌کرد ارتباط بینشون خیلی قوی شده، انگار وجود کیونگسو رو در کنار خودش جوری حس می‌کنه که قبلا حس نکرده.

یه جور ویژه بود. انگار کیونگسو رو کاملا حس می‌کرد، انگار خیلی خیلی بیشتر از قبل بودن، انگار یه قدم بزرگ‌ برداشته بودن. تونسته بود توی هیت کیونگسو بهش کمک کنه و این عالی بود. کیونگسو می‌خواستش، امگای خودش بود... امگای دوست داشتنی خودش.

از حموم بیرون اومد و لباساشو پوشید. خنده‌ش گرفت. سهون حتی برای لباسایی که فرستاده هم سلیقه به خرج داده بود. اون‌ها رو پوشید و از اتاق کیونگسو بیرون رفت. تو آشپزخونه دیدش که صبحونه رو آماده کرده و منتظرشه. لبخند توی صورتش پخش شد. کیونگسو رو بامهربونی بوسید و بعد رو به روش نشست: «مجبور نبودی منتظر بمونی.»

کیونگسو سر تکون داد: «نه، مجبور نبودم. فقط دوست داشتم با هم بخوریم.»

جونگین کمی از غذاش خورد و چشماشو از سر رضایت بست. نفس عمیقی کشید و گفت: «خدایا این خیلی خوشمزه‌ست.»

کیونگسو با ذوق لبخند زد: «خوش‌حالم که دوستش داری.»

جونگین یکم دیگه خورد و گفت: «وای عالیه.»

کیونگسو به خنده افتاد. کمی بعد لحن جونگین جدی شد: «امم... بهتری؟»

کیونگسو به سادگی پاسخ داد: «آره. هیتم تموم شده.»

جونگین بهش خیره شد: «درد نداری؟»

کیونگسو سرشو از غذاش بالا آورد: «نه. درد ندارم. واقعا عالی بودی جونگین. بهتر از این نمی‌شد. خوش‌حالم که هیتم رو با تو بودم.»

All The Little ThingsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora