Part Three 🍯🧸

1.6K 370 114
                                    

با شنیدن این حرفها سرجا خشکش زد...دستهاش کنار بدنش افتادن و چشمهاش از تعجب و بهت گرد شدند...الان چی شنیده بود؟!
با شک و آرومترین صدای ممکن پرسید: چی؟!
سهون عقب کشید و درحالی که دستهاش رو همونجا دور کمرش نگه داشته بود،زمزمه کرد: گفتم منم میخوام باهات باشم.. میخوام دوست پسرت باشم...!
ولی جونگین که انگار شوک بدی بهش وارد شده باشه،صدایی ازش بیرون نمیومد...اگر روبروش نبود و گرمی نفس هاش رو حس نمیکرد،مطمئن میشد حتی نفسم نمیکشه...چشماش گرد شده بود و فقط خیره نگاهش میکرد... نگران شد و کمی تکونش داد...!
_جونگین...!
با همین صدا زدنش باعث شد مردمک چشمهاش تکون بخوره و بعدش دید که با قدمهای سست از آغوشش فاصله گرفت... رفتارای جونگین عجیب بود و اون هر لحظه داشت نگران تر میشد... وقتی جونگین چرخید و به سمت در رفت، متعجب به سمتش رفت و بازوش رو گرفت...!
_جونگین چیشده؟!...چرا اینطوری میکنی؟!
اما جونگین بدون اینکه به سمتش برگرده،جوری که انگار با خودش حرف بزنه زمزمه کرد: من...من... نمیدونم...چیکار باید بکنم...من....!
اما حرفشو ادامه نداد...!
سهون با ناراحتی بهش نگاه کرد و دوباره به سمت خودش کشید تا بغلش کنه ولی جونگین با عقب کشیدنش بهش این اجازه نداد...!
با لرزش صدای لعنتیش که قلب سهون رو مچاله میکرد،گفت:نمیخوام...بغلم نکن...!
با نرم ترین و آرومترین لحن ممکن پرسید: چرا؟!
جونگین بازم به سمتش برنگشت و بغض آلود جواب داد: چون من...الان خیلی ضعیفم... و بغل تو منو ضعیف تر از اینی که هست میکنه...نمیخوام تو چشمت تا این حد بچه و ضعیف باشم...!
میدونست احساسات جونگین قاطی شده... میدونست اونقدر فشار عصبی روش هست که باعث میشه این رفتارهارو از خودش نشون بده... درست میگفت الان خیلی ضعیف بود چون مدت زیادی قوی مونده و تقلا کرده بود... تمام این مدت تنهایی از پس حس فشار، ترس،اضطراب،ناراحتی و نگرانی بر اومده بود.... ترس از آسیب دیدن روح و جسمش...اضطراب از بی نتیجه موندن جنگیدنهاش... ناراحتی از تنها بودنش و در آخر نگرانی از برملا شدن این آزار و اذیت و خورد شدن غرورش... جونگین اینقدر توی این مدت احساساتش رو کنترل و تو خودش ریخته بود که الان داشت سر ریز میشد... این اشکها و بغضهایی که داشت میدید همش بخاطر رد شدن و اعتراف ناگهانی نبود... این اشکها نشونه آسیبی بود که به روح جونگین وارد شده بود...و چقدر بد که اون توی این مدت بدون اینکه متوجه باشه به احساسات زخم خورده جونگین بیشتر نمک میپاشید...!
برخلاف مقاومت جونگین، بازوش رو بیشتر به سمت خودش کشید و محکم توی آغوشش پنهاش کرد...سرش رو روی شونه اش گذاشت و درحالی که موهاش رو نوازش میکرد،گفت: اشکالی نداره ضعیف باشی...!
با شنیدن این حرف،گریه اش شدت گرفت و میون هق زدنهاش گفت:
_نمیخوام...نمیخوام گریه کنم... نمیخوام اینقدر بی دفاع تو بغلت باشم... اصلا نمیخوام تو دوست پسرم باشی... ولم کن بزار برم....بزار برم و مثل تمام این مدت تو تنهایی خودم بشکنم...!
حقیقتاً جونگین خیلی احساس شکستگی میکرد و تنها چیزی که الان دلش میخواست یه دل سیر گریه کردن و گله و شکایت کردن بود... دلش میخواست میون هق هق هاش دردش رو به زبون بیاره... دلش میخواست بگه امروز اونقدر ترسیده بود که تا همین چند دقیقه پیش مغزش لمس بود... و زمانی که اون اعتراف ناگهانی به گوشش خورد، مغزش انگار که منتظر یه موقعیت احساسی باشه، فقط به بدنش دستور گریه و ناراحتی صادر میکرد...!
درسته زبونش میگفت بغل نمیخواد ولی بدنش چیز دیگه ای رو فریاد میزد... اون دلش این آغوش گرم رو میخواست... میخواست تا توش حل بشه...تا بخودش یادآوری کنه که هنوز یه دلیلی برای زندگی هست... میتونست بازم تصویر این بغل گرم رو مثل اون تصویر نوازش آجوشی روی موهاش، جایگزین تصویر اتفاقات امروز بکنه و بازم برنده این بازی باشه...!
دستش رو روی موهای جونگین میکشید و کنار گوشش جمله هایی مثل "اشکالی نداره" ، "من کنارتم" ، "تو پسر قوی هستی" رو زمزمه میکرد تا وقتی که آروم بشه...چندثانیه به همین منوال گذاشت تا اینکه کمی عقب کشید و صورت جونگین رو با دستهاش قاب گرفت...!
درحالی که با انگشت شست اشکهاش رو پاک میکرد، گفت: گریه نکن عزیزم... میدونم چقدر روزای سختی رو گذروندی... میدونم چقدر قلبت آسیب دیده... ولی تو پسر قوی بودی و از پس همش براومدی... حتی الان که اینجا وایسادی و اشک میریزی بازم قوی هستی... این اشکها نشونه این مدت قوی بودنته... پس یه لحظه ام فکرنکن تو چشم من یه بچه ضعیفی چون اصلا اینطور نیست... وقتی من رو اینطوری تسلیم خودت کردی که برخلاف تصمیمم بهت بگم دلم میخواد دوست پسرت باشم پس یعنی قدرتمندی... اونقدر که منو که یه مرد32 ساله و رئیس این شرکت،با اینهمه کارمندی که جلوم تا کمر خم میشن، هستم رو جلوی احساسات به زانو درآوردی... پس خواهش میکنم این فکرو راجب خودت نکن...!
جونگین این حرفهارو میشنید و آرومتر میشد اما اشکهاش انگار که دلشون نوازش سهون رو بخوان پشت هم پایین میریختند و اون نمیتونست جلوشون رو بگیره....!
شنیدن اینکه برعکس افکارش،درنظر سهون اون یه آدم قوی بود، روح آسیب دیده اش رو درمان میکرد... اصلا همینکه اینجا تو بغلش ایستاده بود ، اشکهاش توسط انگشتهای گرمش پاک میشد و این کلمات تسکین دهنده رو با اون صدای عمیقش میشنید، اونقدر براش غیرقابل باور ولی قشنگ بود که قلبش رو آروم میکرد...!
سهون وقتی نگاه خیره و اشکیش رو دید، دوباره سرش رو روی سینه اش گذاشت و مشغول نوازش موهاش شد...!
جونگین چشمهاش رو بست و گذاشت آرامش به وجودش تزریق بشه... دستهاش رو دور کمر سهون محکم پیچید و به پیرهنش چنگ زد...دلش میخواست ساعتها بدون اینکه کسی مزاحمشون بشه، همینطور توی آغوش هم بمونن...!
_من خیلی ترسیده بودم... اونقدری که پاهام شل شدن و من با خودم گفتم دیگه امروز تمومه... امروز اونا بیشتر جلو میرن و بدنمو کثیف میکنن... همونطور که دنبالشون کشیده میشدم، تصور کار وحشتناکی که میخواستند باهام بکنن پررنگ تر و ترسناک تر میشد... روزای قبل از چنگشون درمیرفتم و هرروزی که میگذشت جنگیدن باهاشون سخت میشد... اونا نقطه ضعفهای من رو میفهمیدن و من هم ناراحتی و ترس از این اتفاق بیشتر دورم رو احاطه میکرد...جوری که باعث میشد برای مقابله باهاشون ضعیف تر بشم.... !
مکثی کرد و نفسش رو بیرون داد...چشمهاش رو باز کرد و چونه اش رو به قفسه سینه سهون تکون داد تا صورتش رو ببینه بعد ادامه داد: ممنون که افرادت رو فرستادی آجوشی...!
سهون لبخند گرمی تحویلش داد: میخواستم خودم بیام...ولی یه مهمون ناخونده برام اومد و مجبور شدم همراهیش کنم... متاسفم...!
جونگین به لبخند مهربونش خیره شد و بی مقدمه پرسید: واقعا راست گفتی که میخوای دوست پسرم باشی؟!
چند لحظه نگاهش کرد و بعد آروم سرش رو به نشونه تایید تکون داد...!
_یعنی دیگه دوسم داری؟!
موقعه پرسیدن این سوال با اون چشمها و صورت قرمز از اشکش اونقدر معصوم بنظر رسید که دلش میخواست تا جون داره تو بغلش فشارش بده...!
با سر انگشتهاش موهای رو پیشونی جونگین رو عقب فرستاد و گفت: نمیتونم اینو الان بهت قطعی بگم... ولی ازت خوشم میاد و دوست دارم کنارت باشم... من خیلی بهش فکرکردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره یمدت باهم باشیم... بعدش هم من و هم تو تکلیفمون با حسی که بهم داریم معلوم میشه...باشه؟!
بلاخره جونگین مثل رنگین کمون بعد از بارون،درخشان ترین لبخندی که میتونست ازش ببینه رو بعد از اینهمه مدت بهش تحویل داد و باعث میشد سهون حس کنه خیلی خوشحاله... چون لبخند معصومانه و درخشان جونگین واقعا قشنگ بود...!
نتونست جلوی خودش رو برای بوسیدن پیشونیش بگیره و جلو رفت و لبهاش رو به پیشونیش چسبوند...!
چشمهای جونگین با ذوق بسته شد و لبهاش حتی بیشتر از قبل کش اومد...حالا دیگه هیچ اثری از اون حس ترس توی وجودش باقی نمونده بود و حتی حس میکرد هیچ لحظه ای توی زندگیش به اندازه الان خوشحال نبوده...!
چند دقیقه پیش داشت با احساسات قاطی شده، تو بغل این مرد گریه میکرد و حالا با شنیدن حرفهاش داشت با خوشحالی لبخند میزد....!
سهون عقب کشید و به لبخندش خیره شد: حالا بهتره زودتر برگردی خونه... منم باید به کارام برسم... باشه؟!
جونگین با همون لبخندی که حتی یک ثانیه از روی لبش پاک نمی شد،سری تکون داد و گفت: باشه آجوشی...فقط قبل رفتنم شمارتو بهم بده...!
سهون گیج نگاهش کرد که جونگین ادامه داد: آجوشی شبیه دخترای دبیرستانی رفتار نکن که انگار اولین بارته شماره میدی... ما الان دیگه دوست پسر همیم...باید یه چیزی باشه باهم در ارتباط باشیم دیگه...بعدشم...
سهون دستاشو بالا آورد و نذاشت جونگین ادامه بده!
_باشه بچه...فهمیدم...چرا اینقدر حرف میزنی تو آخه...!
جونگین لبهاش رو آویزون کرد و گوشیش رو به سمتش گرفت... خنده ی آرومی کرد و شمارش رو وارد کرد...بعد به گوشی خودش زنگ زد تا بعداً بتونه شماره جونگین رو سیو کنه...!
گوشی رو به جونگین برگردوند و با گرفتن داخلی منشی ازش خواست تا کریس رو به اتاقش بفرسته....!
_با کریس برو...بهتره تنها نباشی...من اگر جلسه نداشتم خودم میرسوندمت..!
اما جونگین مخالفت کرد: نه ممنون...خودم میتونم برم...همین نزدیکی یه ایستگاه اتوبوس هست...!
_اما...
_نگران نباش آجوشی...اتفاقی نمیوفته...اون عوضی هام فکرنکنم دیگه جرائت کنن نزدیکم بشن...!
سهون با اینکه راضی نشده بود ولی دیگه مخالفت نکرد...!
_پس کریس تا پایین همراهیت میکنه... مستقیم میری خونه و وقتی رسیدی بهم پیام میدی، باشه؟!
جونگین تند تند سرشو تکون داد... دیگه بیشتر از این نمیتونست ذوق زده باشه... این نگرانی و کنترل شدن بدجور به مزاجش خوش اومده بود... مگه میشد مخ رئیسی به این جذابی و مهربونی رو زد و از ذوق رو به مرگ نبود؟!... کی فکرشو میکرد بتونه موفق بشه، اوه سهون سرسخت رو نرم کنه؟!...حتی خودشم شک داشت ولی حالا اینجا وایساده بود و بعد از یه دل سیر بغل کردنش، باهاش شماره هم رد و بدل میکرد...!
بعد از خداحافظی کوتاهی بلاخره از اتاق سهون بیرون اومد و همراه کریس که بیرون از اتاق ایستاده بود،به سمت آسانسور رفت....!
روی صندلی انتهایی اتوبوس نشست و از پشت شیشه به کریس که بعد از همراهیش هنوز اونجا داخل ایستگاه ایستاده بود، دست تکون داد... !
حالا که فکرشو میکرد اون هیونگ اونقدرام عجیب نبود... بلکه خیلی مهربون بود و راحت لبخند میزد... رفتاراش با اون دقیقا شبیه به رفتارای یه هیونگ واقعی با دونسنگش بود... جونگین برادر نداشت و این اولین بار بود که با یه مرد بزرگتر از خودش تا این حد احساس راحتی میکرد...البته اگر سهون رو فاکتور میگرفت و میتونست این رو بگه که کریس واقعا حس برادر بزرگتر و بهش میداد...!
کریس توی همین مسافت کوتاهی که همراهیش کرد،با جوک های بامزه ای که میگفت کلی باعث خنده اش شده بود... طوری که اصلا باور نمیکرد این آدم همونی بود که همین امروز صبح اون عوضی ها رو تا مرز سکته ترسونده بود....!
بغیر اون یسری اطلاعات از خودش رو هم در اختیار جونگین گذاشته و حتی از سهون هم کمی براش حرف زده بود... متوجه شد که چهارسال از سهون بزرگتره و دوستیشون به زمان دانشگاه برمیگرده... کریس گرایش سهون رو میدونست و حتی از علاقه اون بهش هم بی خبر نبود....وقتی داشت از علاقه اش به سهون حرف میزد جونگین کمی خجالت کشیده و همین باعث خنده بلند کریس شده بود...!
هندزفری هاش رو از داخل کوله پشتی خارج کرد و روی گوشهاش گذاشت... تا خونه اشون مسافت زیادی نبود ولی جونگین از اون تایپ آدمایی بود که اگر تو مسیر آهنگ گوش نمیداد، حس میکرد رگهای عصبی مغزش هر لحظه ممکنه زنجیر پاره کنن و سریع کلافه میشد... موسیقی باعث آرامشش بود و همیشه برای فرار از اطراف بهش پناه میبرد...پس امکان نداشت یکروز هم بدونه موسیقی سر کنه...!
کفشهاش رو درآورد و با خستگی وارد خونه شد... سلام بلندی کرد و داشت به سمت اتاقش میرفت که مادرش سد راهش شد... درسته،هنوز بابت دیر اومدنش باز پرسی نشده بود...!
_بخدا پیش دوستم بودم مامان...!
مادرش نگاه مشکوکی بهش کرد: تا این موقعه چیکار میکردید؟!
از اینکه هنوزم مثل بچه ها بازخواست میشد،عصبی شد و گفت: داشتیم مخ دخترا رو میزدیم ببریم خونه....
با دستی که پشت گردنش نشست،حرفش با آخی که گفت نصفه موند...!
_بی تربیت...چطور روت میشه به مامان این حرف رو بزنی...!
خواهرش بود...!
نفس کلافه ای کشید: اگر سوالاتتون ادامه نداره من برم لباسامو عوض کنم...!
مادرش با سر اشاره ای بهش کرد که یعنی میتونه بره...!
سریع از جلوی دیدشون محو شد و به سمت اتاقش رفت...!
لباسهای راحتیش رو پوشید و خودش رو روی تخت پرت کرد... گوشیش رو برداشت و همونطور که سهون گفته بود بهش پیام داد که به خونه رسیده... با دیدن اسمی که براش سیو کرده بود،لبخند عمیقی رو لبهاش نشست...خیلی دوست داشت یروزی واکنشش نسبت به این اسم رو بدونه...!
با لرزش گوشیش،حدس زد که سهون جوابش رو داده باشه...دوباره صفحه چتشون رو باز کرد و با دیدن پیامش بازم لبخندش تا میتونست کش پیدا کرده و اگر میتونست از ذوق فریاد میزد...دوباره پیامش رو زیر لب با خودش خوند...!
"باشه عزیزم... مراقب خودت باش..."
خیلی کنجکاو بود تا بدونه که اسم اون توی گوشی سهون چی سیو شده...احتمالا تا روزی که بخواد این کنجکاوی برطرف بشه از فضولی خفه میشد...!
"توام مراقب خودت باش آجوشی"
ایموجی قلب آخر پیامش گذاشت و ارسال کرد...سریع پیامش خونده شد و دید که مشغول تایپ کردنه...منتظر موند...!
"اینقدر به من نگو آجوشی...نه تو اونقدر بچه ای نه من اونقدر پیر"
ریز خندید و مشغول تایپ شد...!
"ولی من دوست دارم اینطور صدات کنم،آجوشی"
میتونست قیافه کلافه اش رو از لجبازیش تصور کنه....!
"باشه هرجور راحتی..من باید برم جلسه...بعدا صحبت میکنم..فعلا"
"فعلا"
گوشی رو قفل کرد و روی میز کنار تختش گذاشت....!
فکرشو نمیکرد روی که با اون نحسی شروع شده بود آخرش اینطور تموم بشه.... بعد از مدتها حس آرومی داشت... با اینکه به همین راحتیا نمیتونست اون اتفاقات لعنتی رو فراموش کنه اما میدونست که الان دیگه با وجود آجوشی جذابش، کنار اومدن باهاشون آسون تر خواهد شد...!
..........................................................................................
با دو از مدرسه خارج شد و با دیدن ماشین نقره ای رنگی که اونطرف خیابابون پارک شده بود،به اون سمت دوید...!
امروز بعد از یک هفته بلاخره قرار بود اولین قرارشون رو بگذرونن...خدا میدونست شب رو چه جوری صبح و کلاسهای مدرسه رو چطوری گذرونده بود...اونقدر ذوق داشت که بعید میدونست روی هم رفته بیشتر از 3ساعت خوابیده باشه...!
درحالی که نفس نفس میزد جلوی سهونی که از ماشین پیاده شده بود، ایستاد و سلام آرومی کرد...!
سهون از دیدن حالتش خنده ای کرد: چرا اینقدر عجله کردی...خدای من،ببین چطور نفس نفس میزنه...!
جونگین ریز خندید و گفت: آخه دلم برات تنگ شده بود آجوشی...!
اینکه جونگین اینقدر راحت احساساتش رو بیان میکرد،باعث میشد دلش بخواد تا میتونه توی بغلش فشارش بده تا حدی که توی خودش حلش کنه...ولی متاسفانه اینجا جلوی مدرسه ای که هرلحظه امکان داشت یکی ببینتشون، همچین چیزی امکان پذیر نبود...پس فقط به عمیق تر کردن لبخندش بسنده کرد...!
_بشین عزیزم که زیاد وقت نداریم...!
در رو برای جونگین باز کرد و منتظر شد روی صندلی بنشینه....بعد خودش ماشین رو دور زد و روی صندلی راننده نشست...!
ماشین رو به حرکت درآورد و همونطور که حواسش به روبرو بود،پرسید: مدرسه چطور بود؟!
جونگین بهش نگاه کرد و جواب داد: خوب بود...بعد از مدتها بلاخره امروز با خیال راحت تری کلاسا رو گذروندم....!
نیم نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره پرسید: اون عوضی ها که دیگه دور و برت پیدا نشدن؟!
سرش رو تکون داد: نه...اونا از همون روزی که حسابی کتک خوردن،دیگه جرائت نکردن نزدیک من بشن... ولی من توی این یک هفته هنوز ترس روبرو شدن باهاشون رو داشتم... اینکه تا مدتها بعد از مدرسه گیرم مینداختن،عین یه فوبیا شده بود...اما خب این یک هفته ندیدنشون بهم کمک کرد بهتربشم و دیگه بهشون فکرنکنم....!
بعد از شنیدن این حرفها خیالش راحت شد....اینکه جونگین سعی داشت با اون اتفاقات کنار بیاد و فراموشش کنه،خوشحالش میکرد... لبخندی زد و با دست موهای نرم و لخت جونگین رو که روی پیشونیش رو پوشونده بود،بهم ریخت....با اینکارش دید که جونگین کمی شونه هاش رو جمع کرد و این از نظرش خیلی بامزه بود...درست مثل یه توله سگ شکلاتی کوچولو...طاقت نیاورد و ایندفعه لپش رو میون دو انگشت گرفت و کشید که بلاخره باعث شد غرغر کنه...!
_نکن آجوشی... چرا عین یه بچه 5ساله باهام رفتار میکنی؟!
بعد با اخم دستش رو روی لپش گذاشت...!
ریز خندید و گفت:چون خیلی بانمکی و منم نمیتونم خودمو کنترل کنم...!
نگاه خیره جونگین رو خودش حس میکرد اما قبل از اینکه چیزی بگه با حرکت ناگهانیش،چشماش روی خیابون روبروش خشک شد....!
اون الان گونه اش رو بوسیده بود؟!
_خب آجوشی توام خیلی جذابی و منم نتونستم خودمو کنترل کنم...!
جونگین که تعجبش رو دید،گفت...!
سرش رو کمی کج کرد و نیشخندی زد:منصفانه بود...ولی بعداً تلافیش میکنم...!
جونگین شونه ای بالا انداخت: کیه که بدش بیاد...!
_واو...فکرمیکردم خجالتی تر از این حرفها باشی...!
جونگین هم نیشخند شیطنت آمیزی زد: ولی اصلا اینطور نیست...!
درحالی که ماشین رو جلوی رستوران متوقف میکرد،جواب داد: پس یادم میمونه...!
چشمکی به جونگین زد و از ماشین پیاده شد...!
هردو وارد رستوران شدند و با راهنمایی گارسون،به طبقه دوم رفتن...میزی کنار پنجره انتخاب کردن و نشستن......!
گارسون بعد از گرفتن سفارشات،از اونجا دور شد و اون دو بازم تنها شدند...!
جونگین درحالی که به اطراف نگاه میکرد،گفت: اینجا خیلی قشنگه آجوشی...!
لبخندی زد:دوسش داری؟!
جونگین سرش رو تکون داد:آره ممنون...!
_من دومین بارمه میام اینجا.... از فضاش خوشم میاد و بنظرم غذاهاشونم عالیه...!
جونگین چشمهاش رو ریز کرد و پرسید: دفعه قبل با کی اومدی؟!
ابروهاش رو بالا انداخت و درحالی که کمی آب میخورد جواب داد: یه آشنای قدیمی...!
جونگین هم لیوان آب رو برداشت: حتما کریس هیونگ...!
از اینکه جونگین سریع فهمید و نتونست اذیتش کنه،حرصش گرفت: از کجا فهمیدی؟!
_معلوم بود...به هرحال فکرنکنم توانایی مخ زدن هم داشته باشی،آجوشی....!
لیوان رو تقریبا محکم روی میز گذاشت و غرید: اینقدر به من نگو آجوشی،بچه...بعدم تو از کجا میدونی توانایی ندارم؟!
جونگین خونسرد بود و حالت تخسش حرص سهون رو درمی آورد: تا وقتی بهم بگی بچه منم همینطوری صدات میکنم...بعدشم از اونجایی که تا الان سینگل موندی...وگرنه با این همه ثروت و قدرت چرا باید آدمی مثل تو تنها بمونه،آجوشی؟!
_اینکه من تنها موندم به انتخاب خودم بوده نه اینکه پیشنهادی نداشته باشم...میدونی تا الان چندتا ازدواج شراکتی رو رد کردم؟!...حتی یسریاشون نزدیک بود به پام بیوفتن...!
یه لحظه مکث کرد....باورش نمیشد داره پز اینا رو به یه پسر بچه تخس میده...نا خودآگاه خنده اش گرفت که جونگین هم بهش زبون درازی کرد...اونهم دماغش رو با دو انگشت گرفت و فشار داد: بچه پررو...!
هر دو خندیدن و تا رسیدن غذاها بازم کلی سر به سر هم گذاشتن...!
راستش فکرشو نمیکرد اینقدر همه چی راحت و ساده باشه... اینکه الان روبروی یه پسر 17ساله نشسته بود و با اون بچه شده و خوش میگذروند، براش جالب بود...جونگین همونطور که گفته بود،اصلا خجالتی به نظر نمیرسید و کلی شیطنت داشت... برعکس روزای اول که باهاش رسمی صحبت میکرد الان کلی راحت شده بود...البته این خواسته خودش هم بود...اونطوری که جونگین باهاش رسمی صحبت میکرد با وجود فاصله سنی زیادشون باعث میشد فکرکنه واقعا با برادر کوچکترش صحبت میکنه نه دوست پسرش... پس خودش هم این راحتی رو دوست داشت...!
ولی این راحتی یه حدی هم برای دوتاشون داشت... مخصوصا برای جونگین... هرچقدر هم که باهاش راحت میشد بازم در آخر احترامش رو نگه میداشت و اصلا سعی نمیکرد اون رو عصبانی کنه... البته فعلا اینطور بنظر میرسید چون از طرف دیگه حس میکرد اگر جونگین رو دنده لجبازی و لوس بودن بیوفته، غیر قابل کنترل میشه... این رو گاهی توی رفتاراش حس میکرد ولی انگار بخاطر همون احترامی که به اون قائل بود سعی میکرد این رفتارش رو کنترل کنه...!
بلاخره غذاها بعد از یک ربع ساعت رسید و روی میز چیشده شد...!
جونگین درحالی که چنگالش رو داخل اسپاگتی توی بشقاب فرو میکرد،شروع به حرف زدن کرد: آجوشی تو همه چی رو راجب من میدونی...ولی من نه... میشه یکم راجب خودت بگی؟!
غذای داخل دهنش رو قورت داد و درجواب گفت: تو چی دوست داری بگم؟!
اینکه سهون اینقدر نرم باهاش حرف میزد رو دوست داشت....لبخندی زد: نمیدونم...هرچی راجب خودت...!
دست دراز کرد و لیوان شراب رو برداشت: من زیاد حرف نمیزنم....کلا آدم ساکتی هستم...!
جونگین با اون لپهای برآمده پر از غذا بدون اینکه سعی کنه اول غذاش رو قورت بده بعد حرف بزنه،گفت: برعکس من....!
بعد سرش رو پایین انداخت با لحن کمی ناراحت ادامه داد: حتی خانواده امم میگن زیاد حرف میزنم و سر و صدا میکنم...خواهرم بهم میگه آزار دهنده ام...!
بازم دیدن اون لپای آویزونش تحریکش میکرد،گازش بگیره....چون بشدت بامزه میشد...!
به سرپایین افتاده اش نگاه کرد:اما من دوست دارم تو حرف بزنی و من گوش بدم...!
این رو صادقانه گفت...!
جونگین سرش رو بالا آورد و با همون چشمهایی که سهون همیشه توشون برق میدید،نگاهش کرد...وقتی گاهی اوقات اینطور حرفهای قشنگ میزد باعث میشد قلبش بلرزه و تند تر از حد معمول بتپه...هر دفعه که گوشش این حرفها رو میشنید،دوست داشت بپرسه "دوسم داری که این حرفها رو میزنی؟!" ولی بخودش این اجازه رو نمیداد... نمیخواست هردفعه با پرسیدن این سوال سهون رو مجبور به گفتن این کلمه بکنه... هرچقدرم که قلبش برای پرسیدن این سوال بیقراری میکرد بازم نمیپرسید تا وقتی که سهون خودش از ته قلب به زبون بیاره... اونطوری شیرین تر بود...!
لیوان آبش رو برداشت و کمی نوشید...نه اینکه بخاطر شنیدن این حرف خجالت کشیده باشه فقط یه حس عجیبی داشت...حس اینکه نمیدونست چی بگه؟!
_واقعا دوست داری؟!
نگاه منتظر و مشتاقش رو به سهون دوخت...!
سهون با لبخند توضیح داد: آره عزیزم... وقتی راجب اتفاقات با هیجان حرف میزنی و گاهی بدونه اینکه متوجه بشی حالتهای بامزه بخودت میگیری رو دوست دارم...!
جونگین بدون اینکه جوابی بده،لیوان آبش رو دوباره روی میز گذاشت...اولین باری بود که کسی از این دیدگاه به پرحرفی هاش نگاه میکرد... همیشه اطرافیانش حتی خانواده اش نسبت به حرفهاش واکنش اینکه "تو چقدر وراجی یا چقدر سر و صدا میکنی و پرحرفی" نشون میدادن و جونگین به این نوع حرفها عادت نداشت...پس قلب بی جنبه اش حق داشت جوری بتپه که انگار میخواد از حلقش بیرون بپره....آخه فقط باعثش اون حرف نبود...اون لحن و نگاه نافذ سهون هم مقصر بود....سهون جوری توجه اش رو بهش میداد که انگار تمام اطراف یه صفحه سیاهه و اون یه نقطه سفید وسط این صفحه سیاه که نگاهش رو بخودش جلب کرده...!
صدای سهون باز به گوشش رسید: چرا حس میکنم باز بغض کردی؟!
جونگین آروم خندید و درحالی که دوباره مشغول خوردن میشد جواب داد: نه...فقط یه حس عجیبی داشت حرفت...!
تکه ی از گوشت داخل بشقابش رو با چنگال برداشت و جلوی دهن جونگین گرفت....وقتی جونگین متعجب نگاهش کرد،لبخندی زد و منتظر موند.... بلاخره بعد از چندثانیه دهنش رو باز کرد و گوشت رو خورد...!
بدون توجه به نگاه خیره جونگین، گوشتی هم داخل دهن خودش گذاشت و پرسید: چه حس عجیبی؟!
جونگین که بازم با اینکار سهون،احساساتش قلقلک داده شده بود، لبخند محوی رو لبهاش نشست و جواب داد: راستش هیچکس تا الان با من اینجوری رفتار نکرده بود... اینکه بخواد اینقدر مهربون نگرانم بشه... یا با این لحن نرم و دوست داشتنی باهام حرف بزنه و ازم نظر بخواد... و یا حتی اخلاقایی که از نظر بقیه بدن رودوست داشته باشه...بخاطر همین من الان احساس عجیبی دارم.. چون همشون اولین باره...!
خیره به دستهایی که داشتن با غذاش بازی میکردن،گفت: منظورت از اولین بار چیه؟!...یعنی خانواده ات تا الان نگرانت نشدن؟!...یا برات غذا نذاشتن؟!...مگه ممکنه؟!
جونگین به پنجره تمام قد کنارش که باعث میشد یه منظره قشنگ از شهر رو ببینه،خیره شد و گفت: منظورم این نبود... اونا نگرانم شدن ولی همیشه یه عصبانیتم همراهش بوده... برام غذا گذاشتن ولی نه اینطوری شاید فقط وقتایی که مریض بودم....همیشه هم راجب عادتهای بدم غر زدن و خواستار این بودن که تغییرش بدم... پس میتونم بگم رفتارای تو با من اولین باره...!
_اما همه ی خانواده ها اینطور نیستن؟!...منم پدر و مادرم همینطوری بودن...وقتی هنوز زنده بودن و منم همسن تو بودم هی چکم میکردن و تقریبا هر روز نصیحت میشدم که اینکارو بکنم یا نکنم... منم یادم نمیاد که یکدفعه هم داخل بشقابم غذا گذاشته باشن حتی وقتایی که مریض بودم چون خدمتکار داشتیم و این یه موردم اون انجام میداد... کافی بود یه بار دیر کنم و اونا بصورت رگباری سرزنشم کنن...!
این رو که گفت جونگین ریز خندید و اونهم خنده اش گرفت...دوباره ادامه داد: ولی میدونستم هرچی میگن و هرکاری میکنن بازم دوسم دارن...حتی اگر درکم نکنن...چون بلاخره اونا از یه نسل متفاوت بودن و من هم یه نسل دیگه..توقع هم نبود برای درک کردنم چون به هرحال اونا چیزایی رو که من تجربه کرده بودم رو تجربه نکرده بودن.... البته اونموقعه ذهنیتم اینطوری نبود... اتفاقا برعکس از دستشون کلی ناراحت میشدم...زمان برد تا اینا رو بفهمم...اونموقعه بود که رفتاراشون برام به منظور دوست داشتن معنی شد...فهمیدم که اونا فقط نمیدونن چطور احساساتشون رو بهم نشون بدن...!
نگاه خیره جونگین متفکرانه بنظر میرسید... انگار داشت از دیدگاه حرفهای اون به رفتارای خانواده اش فکرمیکرد...چنگال رو جلوی چشمهاش تکون داد: غذات سرد شد کوچولو... بخور...!
جونگین لبخند کوتاهی زد و مشغول شد... در همون حال گفت: حرفهات رو میفهمم آجوشی... من منظورم این نبود که پدر و مادرم دوسم ندارن... فقط میخواستم بگم تو اولین منی و رفتارهات من رو خوشحال میکنن...البته بایدم اینطور باشه... باید یه فرقی بین حسی که به تو دارم و حسی که به خانواده ام دارم باشه وگرنه که قلبم نمیتونست عشق رو حس کنه، مگه نه؟!
دستش رو جلو برد و گونه ی جونگین رو نوازش کرد: آره عزیزم...و خوبه که همچین حسی داری... منم سعی میکنم بیشتر خوشحالت کنم،خوبه؟!
جونگین سرش رو تند تند تکون داد و ایندفعه لبخند عمیقتری به سهون زد....!

***********************************************************
سلام^^
خوبید؟!
دوستان این پارت خیلی زیاد شد.. 4300کلمه...35صفحه ورد
پس شمام یه منتی سر بنده بزارید نظر بدید و خوشحالم کنید😂🥺
خوشحال میشم احساستونو بدونم
شب خوبی داشته باشید😘❤️

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now