Part Twenty Nine🍯🧸

909 280 163
                                    

سهون لبخند گرمی به روش پاشید و بعد از بوسه ای که روی گونه اش کاشت، به سمت تلفن رفت تا غذا رو سفارش بده.
جونگین خیره به سهونی که داشت با تلفن صحبت میکرد، با خودش فکرکرد چرا این مرد اینقدر خوب درکش میکرد؟!... بدون هیچ توضیح اضافه ای، بهونه گیری هاش رو میفهمید و آرومش میکرد...

سهون همیشه اونجا بود... جلوی چشمهاش... پشت سرش...کنارش... همیشه بود و با آغوش باز از احساساتش استقبال میکرد... مهم نبود چه اتفاقی می افته... اون مرد همیشه با لحن نرم و مهربونش، آرامش رو به قلبش هدیه میداد و باعث میشد بیشتر از قبل نسبت به انتخاب درستش مطمئن بشه...!

بعد از خوردن شام و حرف زدن راجب اتفاقات روزشون، حالا هردو روی تخت درازش کشیده بودند...
سهون مشغول نوازش موهاش بود و اون سرش رو روی سینه محکمش گذاشته و به حرفهاش فکرمیکرد.... حرفهایی که موقعه خوردن شام،راجب پدرش بهش گفته بود.

اون هم مثل سهون فکرمیکرد و میدونست چقدر حضور توی اون جمع برای پدرش سخت بوده... حتماً  کلی با خودش کلنجار رفته و فکر کرده بود... اون پدرش رو میشناخت... میدونست وقتهایی که ناراحت یا آسیب دیده اس،شبها تا صبح با فکری مشغول بیدار میمونه و دور خونه پرسه میزنه.... و این باعث میشد همش به این فکرکنه که اونشب برای رفتن به شرکت چقدر توی حیاط خونه قدم زده و فکرکرده؟!

با بوسه ای که سهون روی موهاش زد، از فکر بیرون اومد.
_به چی فکرمیکنی کوچولو؟!

_به پدرم... به اینکه با حرفهای امروزش راجب تو میتونم امیدوار باشم یانه؟!

_دوست داری حقیقت بشنوی یا دروغ؟!

جونگین سرش رو بالا گرفت و با چشمهای مظلومش بهش نگاه کرد: اگر از زبون تو باشه، همیشه دوست دارم حقیقت رو بشنوم...!

این رو صادقانه گفت چون حقیقت هرچقدر تلخ بود، شنیدنش از زبونِ سهون براش قابل تحمل میشد... بخاطر اینکه سهون همیشه داروی اون درد بعد از شنیدن حقیقت رو توی آغوشش، صداش و بوسه هاش داشت.
سهون نفس عمیقی کشید و گفت: جونگین پدرت قرار نیست هیچوقت من رو کنار تو قبول کنه....شاید یروزی من بتونم همراه تو دوباره پا توی اون خونه بزارم اما بعنوان یه دوست، یه آشنا یا شایدم بعنوان همون رئیس شرکتی که پدرت امروز راجبش صحبت کرد نه چیز بیشتری...!

شنیدن این جملات برای جونگین واقعا تلخ بود... با اینکه خودش هم میدونست به اندازه سهون درک عمیقی از این موضوع نداره و اندازه اون حقیقت ماجرا اذیتش نمیکنه ولی بازم با اینحال میدونست این حرفها به چه معناست... اینکه اون قرار نبود هیچ وقت دست تو دست سهون و درحالی که با عشق بهش لبخند میزنه وارد اون خونه بشه و با افتخار احساساتش رو به خانواده اش نشون بده... احساساتی که همیشه فکرمیکرد، قراره خانواده اش رو بخاطرش خوشحال کنه.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now