Part Thirty Four 🍯🧸

1K 257 410
                                    

کامنت و ووت یادتون نره:)

جونگین وارد اتاق شد و در رو پشت سرش به آرومی بست... نفس عمیقی کشید و بغضش رو فرو خورد.

واقعاً دلش نمیخواست تا این حد لوس بنظر برسه و سهون رو ناراحت کنه ولی دست خودش نبود... از دور شدنِ سهون میترسید... میدونست وابستگیش به سهون زیاد از حد شده ولی کاریشم نمیتونست بکنه... اینروزها که بخاطر طرد شدن از سمت خانواده اش حس بی پناهی و تنهایی داشت فقط سهون بود... هر زمان که توی افکار ِتاریک و غمگین خودش غرق میشد،سهون بود... سهون مثل یه روزنه توی اون تاریکی ها پیدا میشد و بغلش میکرد... سهون بود که هردفعه کنار گوشش زمزمه میکرد "من کنارتم"...قلبش به بودن سهون کنارش عادت کرده بود پس چطور میتونست وابسته اش نشه؟!

نمیتونست به این فکرنکنه که اگر سفر سهونِ طولانی بشه، اون باید اینجا تنهایی چیکار میکرد؟!... توی تاریکی شب باید کی رو بغل میکرد تا آروم بگیره؟!... لحظه هایی که یاد طرد شدن از خانواده اش میوفتاد، باید کی رو نگاه میکرد تا بفهمه تنها نیست؟!

رفتنِ سهون به این سفر شاید یه چیز عادی و کوچیک بنظر میرسید ولی برای اون توی این وضعیت یه ترس بزرگ بود...
سرش رو روی زانوِ بغل گرفته اش گذاشته بود و همینطور به سهون فکرمیکرد که صدای باز شدن در رو شنید... بازم سهون بود... مثل همیشه....

سهون نگاهی به جسمِ جمع شده جونگین که کنار تخت روی زمین نشسته بود، انداخت و آهی کشید... جوری که خودش رو جمع کرده و نشسته بود، کوچولو تر از همیشه نشونش میداد و اون نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا براش ضعف نکنه... گاهی واقعاً از این حد تو بغلی بودنش متعجب میشد.

جلو رفت و روبروش روی زانوهاش نشست اما جونگین با اینکه وجودش رو حس کرده بود، سرش رو بالا نیاورد... لبخندی به اینهمه تخس بودنش زد و علارغم میل باطنیش برای بغل و نوازش کردن موجودِ شیرین روبروش، همونطور ثابت سرجا موند و تصمیم گرفت برعکس این چند روز کمی جدی تر باشه... میدونست کنار اومدنش با رفتارهای جونگین اون رو بیشتر ترغیب میکرد تا اینطور واکنش نشون بده و کمی هم بچگانه رفتار کنه ولی ایندفعه بهتر بود جدی بودن تصمیمش رو مصمم اعلام کنه، حتی اگر باعث قهر بیشترش میشد.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد توی گفتن جملاتش مصمم بنظر برسه:
_ببین کوچولوی من، فردا من هرجور شده به این سفر میرم و قرار نیست از تصمیمم منصرف بشم چون این مربوط به کارِ منه... شماهم با من نمیای و توی خونه به درسهای عقب افتاده ات میرسی... وقتی برگشتم حتماً چک میکنم که تا کجا پیش رفتی و اگر به حرف من احترام نذاشتی و اهمیتی بهش ندادی دیگه مسئولیتش پای خودته... درضمن میتونی به دوستت چانیول بگی بیاد پیشت بمونه یا اینکه من به کریس میگم بهت سر بزنه...

با اینکه جدی بود ولی هنوزم لحنش نرمی خاص به جونگین رو داشت... انگار واقعاً نمیتونست در مقابل جونگین عصبانی و جدی باشه.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now