Part Thirty Two🍯🧸

1.2K 309 290
                                    

قبل از اینکه بخونید میخوام ازتون بخوام به قسمت های کریس و چانیول با دید بازتری نگاه کنید نه صرفا با یه دید داستان عاشقانه...
منتظر کامنتهاتون هستم
#
#

چانیول به چهره آقای وو که درحال رانندگی بود، خیره شد.
بعد از تموم شدن برنامه تولد جونگین،وقتی اعلام کرد که باید برگرده خونه آقای وو سخاوتمندانه بهش پیشنهاد رسوندش به خونه رو داد و اونهم با اینکه دو دل بود ولی قبول کرد.

راستش نمیدونست به چه دلیل اما امشب کنار آقای وو برعکس دفعات قبل یه حس مزخرف معذب بودن داشت... حس میکرد دیگه راحت نیست و قلبش تحت فشاره... شاید دلیلش دورهمی امشب بود و توجه هایی که به جونگین میشد... اینطور نبود که بخواد به دوست خودش حسادت کنه،اتفاقا به بقیه حق میداد که بخوان جونگین رو دوست داشته باشن چون اون واقعاً دوست داشتنی و نرم بود... حتی خودشم دوست داشت جونگین رو بین دستهاش عین مارشملو له کنه پس نمیتونست بقیه رو سرزنش کنه.

دلیل حس مزخرفش حتی برای خودشم قابل توجیح نبود... یعنی اونقدر تو وجودش مبهم بود که نمیتونست توصیفش کنه.

ولی میون افکار پراکنده و شلوغش وقتی که خوب دقت میکرد میفهمید که شاید این حس بخاطر ناکافی بودنشه... حسی که همیشه نسبت بخودش داشت و انگار قرارم نبود از بین بره... اون مثل جونگین نبود که همه اینطوری دوستش داشته باشن و بهش توجه کنند.... یا حتی مثل بقیه کسایی که میشناخت... اون فقط یه پسر دبیرستانی 17ساله بود که بدبختی از سر و روش میبارید و بقول پدرش حتی بدردهم نمیخورد.
پدرش راست میگفت... اون هیچوقت قرار نبود به جایی برسه و احتمالاً هیچکس هم حاضر نمیشد بقیه عمرش رو کنار آدمی مثل اون بگذرونه... اصلاً چرا باید حاضر میشد کنار آدمی که دائماً توی استرس و افسردگی و گاهی هم توی ترس دست و پا میزد، زندگی کنه؟!

اون حتی بجز جونگین دوست دیگه ای نداشت که بخواد روزهاش رو باهاش سپری کنه... یه آدم گوشه گیر و تنها بود که از بچگی بخاطر بی زبون بودنش همیشه مورد سو استفاده دیگران قرار میگرفت و هر وقت بهش نیاز داشتند تو جمعشون بود و هروقت هم که نه عین یه تیکه آشغال دورش مینداختند... حتی گاهیم مسخره اش میکردند و با کلماتشون تحقیرش میکردند.

اون هیچوقت برای هیچکس دوست داشتنی نبود... همیشه جوری باهاش رفتار میشد که یه حس اضافی بودن و بد ته قلبش رو بگیره... حس اینکه برای رابطه باهاشون کافی نیست و آدمهای بهتری از اون وجود داره.
داخل افکار پریشونش غرق بود که با صدای آقای وو بخودش اومد.

_داری باز انگشتهات رو زخم میکنی...!

سرش رو پایین آورد و به انگشتهاش نگاه کرد... ناخودآگاه بدون اینکه بفهمه بازم زیر فشار اونهمه فکر و خیال، داشت بخودش آسیب میزد... حتی متوجه نبود که خیلی وقته دندونهاش رو محکم روی هم فشار میده و فکش تقریباً درد گرفته بود.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now